سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 10:49 صبح یکشنبه 90/12/28

 

بنام خدا
سلام دوستان خوب
حال شما؟ انگار همین دیروز بود که سرکلاس می نشستیم به یک باره 27 سال  چون برق گذشت. هنوز خاطره خوش آن دوران به ذهنمان سرک می کشد و ما را به دوران قدیم چون سرزمین رویاها می برد. هنوز شیطنت های محسن صالحی نصب که پشت سرمان می نشست و برای من و محمد معصومی با یک عالمه کاغذ خورده درجه می گذاشت و به حالت خبر دار دست را تا بناگوش بالا می آورد و می گفت بله قربان! در خاطرم هست. او از این کار سیر نمی شد می شد روزی که از صبح تا غروب این کار را تکرار می کرد. به قول خودش وقتی در مرحله اول کنکور سال 63 پذیرفته شد آقای مبارک آبادی دبیر ارزشمند فیزیکمان گفت حالا که صالحی قبول شده پس همه قبولند!! از این همه دعوت تعداد  کمی از دوستان خودشان را به اولین گردهمایی رساندند. سهراب مداحی که از مدیران ارشد سایپاست پایش در گچ بود و تلفنی گفت که نمی آید اما سعیش را می کند که بیاید. علیرضا قاسمی گفت درگیر کارهای عید است علیرضا مشتاقی گفته بودمی آید  و نیامد امیر مالکی تهران بود و عذر خواست. مهدی گلی نیز همینطور!  محمود پارچه طلب صبحش به مسافرت رفته بود. ساعت 3 خودم به آموزشگاه رفتم و مقداری جای نشستن را ردیف نمودم. حدس می زدم بیشتر از 16 نفر نیایند که همینطور شد. اولین نفر ناصر متین(هفته خانگی) با دسته گلی وارد شد. چهره اش تغییر زیادی نکرده بود. مقداری سکوت در چهره اش هویدا بود. یاد ناصر که می کنم یاد درس خوبش و ذهن مرتبش می افتم. او در کلاس هندسه آقای بابایی بهترین نمره را گرفت. بعد محسن صالحی نصب وارد شد. مقداری موهایش کمتر شده بودند اما همان شور و شر جوانی را داشت و تا می توانست بذله گویی کرد و شادی هدیه داد. محمد منتظری که وارد شد دیدم خیلی تغییر کرده است این یکی را 27 سال تمام ندیده بودم موهایش در قسمت جلو کاملا خلوت شده بود و بغل موهایش سفید شده بود. اما اخلاقش چون قدیم بود خنده و لطف! مجید ثاقبی با جعبه ای شیرینی وارد شد. چه سبیلهایی گذاشته بود. شاداب و سر حال.  مجید از خانواده سرشناس است. همه اراکی های قدیمی دکتر ثاقبی خدابیامرز را می شناسند. هنوز برایم جای سوال است که مجید چرا پزشکی نخوانده است!  رشته برق قدرت شریف را تمام کرده و در ساختمان سامان شرکت دارد. ابوالفضل طیبی با پسرش وارد شد. مهندسی مواد شیراز را تمام کرده و در شرکت هپکو مشغول است خدا بیامرز پدرش از باستانی‌کارهای اراک بودند و خودش نیز از این ورزش سررشته دارد. گاهگداری قدیم‌ها که کلاس خلوت می شد چرخی زورخانه‌ای می زد و دلمان را شاد می کرد. محسن عباسی کتیرایی نفر بعدی بود. هاج واج همه نگاهش کردند به همان قیافه قبل بود و شکل موهایش همچون گذشته فقط به سفیدی گراییده بودند. سال گذشته تلفنی با هم صحبت کرده بودیم.  از تصادف ناجوری جان به در برده بود و مقداری در حرکت گردن دچار مشکل شده بود. پدرام امیر مکی که وارد شد فکر کردم کسی اشتباه آمده است چون ریش‌هایش بلند و 70 درصدش سفید شده بود. سنش به بیش از 50 ساله‌ها می خورد. چون در کلاس آ بود خیلی با ما دمخور نبود اما با همین یک جلسه چون گوهری درخشید. با پسر کوچکش آمده بود. فکر کنم کلاس اولی بود خیلی کم رو! گفت که در شهرداری اراک مشغول است. ابوالفضل احمدی نفر بعد بود. دکتری مهمندسی مکانیک از شفیلد گرفته و لیسانسش در رشته فیزیک در دانشگاه مشهد و فوقش را در مهنسی مکانیک از شریف اخذ کرده. مدتی رئیس دانشگاه علم و صنعت واحد اراک بوده است. با او همیشه در ارتباط بوده ام. شاید بخاطر همکار بودن. موهایش خیلی سفید شده و کم پشت.  محسن محمدی نفر بعدی بود. محسن را در خیابان می دیدم. اصلا 45 سال سن به او نمی خورد دست کم 15 سال جوانتر به نظر می رسد. همانند دوران مدرسه! ایرج مشیریان هم آمد. او نیز تغییری نکرده بود مهندسی مواد علم و صنعت را تمام کرده و در ماشین سازی فوقش را گرفته او را معمولا سالی یک بار می دیدم. مهدی یوسفی آخرین نفر بود. او نیز در ماشین سازی اراک مشغول است. فکر کنم الکترونیک اصفهان را خوانده است. بیش از دو ساعت چون برق گذشت و خاطرات دوران دبیرستان مرور شد و مقرر گردید جمعه آخر هر سال دیدار دیگری داشته باشیم.  یا حق
 

http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09153.JPG

 http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09154.JPG

http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09155.JPG

http://nazari1345.persiangig.com/image/DSC09159.JPG

http://nazari1345.persiangig.com/image/klase%25204%2520dabirestan%5B1%5D.JPG

 

 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:58 صبح سه شنبه 90/12/23

 

بنام خدای بزرگ
سلام دوستان خوبم. دکتر شریعتی می گوید عقل از تکرار بیزار است اما احساس عاشق تکرار است. در تابستان سال 90 با کلی دردسر توانستیم با کمک آقای دادگر همکلاسی گرانقدرم که مقیم مونیخ است  تعدادی همکلاسی‌های دوره کارشناسی دانشگاه علم و صنعت را در تهران دانشگاه علم و صنعت دور هم جمع کنیم که شرح واقعش را قبلا برایتان نوشتم. مدتی بود که دلم می خواست دیپلمه های ریاضی و فیزیک  سال 63 دبیرستان امام علی شهرستان اراک را در جایی دور هم جمع کنم. تازه فهمیدم از بعضی‌ها کوچکترین اطلاعی ندارم. خلاصه تا کنون تلفن 15 یا 16 نفر از دوستان همکلاسی را پیدا کرده‌ام و پیامکی و دعوتی که ساعت 16 روز جمعه همین هفته در آموزشگاه پارسیان که مالکش یکی از همان بچه هاست دور هم جمع شویم. خیلی دلم می خواست در دبیرستان امام علی این گردهمایی صورت گیرد اما تخریب ساختمان قدیمی مدرسه مثل این است که تمام خاطراتمان نیز با این تخریب از بین برده اند. گفتیم شاید کلی هم دونده  ‌گری دادشته باشد هماهنگی با آموزش و پرورش و احتمالا اماکن و ... مجبورم کرد که از مدیر محترم آموزشگاه پارسیان واقع در انتهای خیابان ملک اراک بخواهم که یک چند ساعتی احتمالا مزاحم آموزشگاهش بشویم. نمی دانم چند نفر از این دیپلمه ها این مطالب را می خوانند اما امیدوارم که توانسته باشم همه را دعوت کرده باشم. احساس عجیبی دارم دیدار بعد از 27 سال!! یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:43 صبح سه شنبه 90/12/2

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. روزها به سرعت در حال گذر هستند و احساس می کنم شده‌ام یکی از شخصیت‌های داستان صد سال تنهایی مارکز و به همان سرعتی که وقایع دارد در آن داستان می گذارد برای من هم چنین است. احساس می کنم زندگی‌ام مثل پائیز مسکو شده است. حداقل سرعتش آنچنان است. آنقدر سرعت گذار پائیز در این شهر بالاست که انسان می تواند زرد شدن درختان را مثل یک دور تند ببیند و احساس کند. سال آخری که در ادامه تحصیل در آن شهر بودیم تازه یک دوربین دیجیتال خریده بودیم و من از همسرم  خواستم که هر روز در ساعت معینی به بالکن طبقه 16 برود و یک عکس از آبگیر کنار خوابگاه بگیرد. او که به عکاسی علاقه‌ای وافر دارد 16 عکس از سبز تا زردی و در نهایت برف از این پائیز گرفت که جزء یادگاران است و دیدن ان برایم خیلی لذت بخش است. سرعت گذر عمر بالا و نتیجه برایم دلچسب نیست. در این دو هفته مطالب علمی که دانشجویانم بدست آورده اند رضایتم را جلب نکرده و از دستشان دلخورم. یکی از همکاران اعتقاد دارد که نباید صورت مسئله ناب را به دانشجوی کارشناسی ارشد داد زیرا آن‌ها خوب کار نمی کنند و صورت مسئله را می سوزانند. من  تاکنون به این حرف اعتقادی نداشتم ولی فکر کنم حق با ایشان است.

 مقدار کمی از خاطرات جنگ مانده. داشتیم به طرف سفید کوه که آزاد شده بود حرکت می کردیم که ناگهان گلوله‌ای توپ در بین بچه‌ها فرود آمد و همه ناخودآگاه ار ترس جان دراز کش شدند. حالا دیگر من نفر اول نبودم و نفر جلویی چنان با پوتنیش در حین دراز کش به صورتم نواخت که داشتم از حال می رفتم. احساس کردم تکه بزرگی ترکش به صورتم اصابت کرده است اما فقط پوتین بود. بچه‌ها کمک کردند تا بلند شوم. چند دقیقه‌ای حالم خوش نبود اما کم‌کم به خیر گذشت و از بچه‌ها نیز کسی ترکش نخورده بود.  اطلاع دادند که نیازی نیست به بالای تپه بیایید و ما به کنار امامزاده پیر محمد رسیدیم. از بچه‌های مینی کاتیوشا تشکر کردم گفتم گل کاشتید. همه خوشحال و سرمست این پیروزی که توانسته‌ایم گوشه‌ای از این مملکت را از شر متجاوزین پاک کنیم. دو نفر از عراقی‌ها اسیر شده بودند و من امیدوار بودم که خبری از حسین و دو نفر دیده بان داشته باشند که آن‌ها گفتند این سه نفر  از طرف عراقی‌ها به شدت تحت فشار هستند که اخبار و اطلاعات لشگر را لو بدهند گفتند فقط دارند کتک می خورند. بیچاره حسین! برای حسین فقط دعا کردم و طلب صبر. شب را در کنار امامزاده خوابیدیم البته خوابی در کار نبود، حال رضا منقلب و می ترسیدم تب بالایش کار دستمان بدهد.  فردا بعد از ظهر  برای تحویل خط یک از گروهان 2 عازم سفید کوه شدیم. نزدیک به 1.5 ساعت صعودمان طول کشید و نزدیکی‌های غروب بلندترین مکان یعنی قله را  که راه بسیار باریک و صعب العبوری داشت به دسته ما دادند. فرمانده دسته فردی بنام غلامی بود. سرباز 27 ماه خدمت بود. آدم گوشه گیری بود و فقط امر و نهی می کرد. در قله از تشنگی در حال مرگ بودم. هرچه در بین راه  به یکی از این کردها که قمقه‌ای پر از آب داشت التماس کردم که مقداری آب به من بدهد حتی به اندازه‌ی در قمقمه  با کمال تعجب قبول نکرد. بین راه تمام راه به علت درگیری شب قبل سیاه شده بود و مثل این‌که همه جا لاستیک آتش زده‌اند.  به قله که رسیدم. شهریار آنجا بود و از طرف تطبیق توپخانه در حال تماس با بچه‌ها بود. شهریار خیلی تحویلم گرفت. فهمید که تا کمر خیس هستم با بیسیم 12 کیلیویی! خوشبختانه ته دبه همراهش هنوز مقداری آب داشت اما با اینکه مثل آب حمام گرم بود ولی برایم از دلنشین ترین آب‌ها بود. شهریار در لحظه غروب رفت و گفت عراقی‌ها همین پایین هستند مواظب باشید! هوا داشت تاریک می شد. دشت غم گرفته مهران انتظار حمله ما را می کشید. گرد و غبار عجیبی تمام دشت را پوشانده بود. عراقی‌ها پیدا بودند. خیلی احتمال داشت که به تلافی این شکست حمله‌اشان را آغاز کنند، اما بخاطر فرو رفتگی دشت مهران حداقل باید 500 متر بیشتر صعود می کردند. این تنها دلگرمی من بود.  هوا تاریک شد و خنکی هوا روبه افزایش غلامی پست ها را تقسیم کرد و برای من نیز یک ساعت پست از ساعت 12 تا یک گذاشت. من اعتراض کردم که طبق قانون مخابراتی که پست ندارد چون همیشه سر پست است و او قبول نکرد. همه سه شبی بود نخوابیده بدیم. گاهگداری چراغ ماشین‌های عراقی ها در دشت روشن  می شد. کاملا در دید بودند اما آن‌ها  نیز پی برده بودند که توپی شلیک نخواهد کرد. به همین خاطر خیلی احتیاط نمی کردند.
ادامه دارد 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
56
:: بازدید دیروز ::
54
:: کل بازدیدها ::
358019

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::