سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 1:28 عصر دوشنبه 90/10/26

بنام خدا
دوستان گرامی سلام. ترم به انتها رسیده و دانشجویانم به شدت در حال خواندن و مرور مطالب هستند و این آخر ترمی از داشتن موبایل ذله می شوم. هر کس سعی می کند سفارشی کند. هر کس می خواهد به طریقی نمره بگیرد. این اخلاق ما ایرانی ها است شاید که حتی بعضی ها که خودشان نمره خویش را می گیرند هم سفارش می شوند. معلمی این نمره دادنش از همه چیزش سخت تر است. اینجا معلم باید قاضی شود و قضاوت کند که دانشجویش لیاقت قبولی دارد یانه! به همین خاطر آن هایی که به طریقی نمره قبولی نمی گیرند به شدت ممکن است از دستمان دلخور شوند. اما اگر بخواهیم از حداقل های موجود کوتاه بیاییم، بیسوادی مهندسان  یا دیگر دانشجویان دودش به چشم همه خواهد رفت. پس تا اطلاع ثانوی از دانشجویان گرانقدر درخواست می شود که برای نمره  زنگ نزنند که اعصابش را ندارم.
خاطرات جنگ را کمی می نویسم.

از آقای نرگسی خدا حافظی کردم. از دلداری دادنش از حسن خلقش خیلی خوشم آمد. مثل این می ماند که تیمساری سربازی را تحویل بگیرد. خلاصه کلی روحیه گرفتم. از بچه های دانشجو امید حضرتی آشتیانی و حمید مسکرانی را دیدم. حال و احوالی کردیم و سراغ سایر دانشجویان را گرفتم. از اسارت حسین خیلی ناراحت بودم. ساعت 5 عصر که هوا خنک شده بود در بالای آبشار در پناه کوه جمعمان کردند و توضیحات لازم را راجع به عملیات شب دادند. دو گروهان از سه گروهان قرار شد امشب عمل کنند. گروهان یک که ما بودیم و گروهان 3  و گروهان 2 را به عنوان ذخیره گذاشتند در کنار چشمه بماند. یک روحانی در کاروان بود که لباس رزم پوشید فکر می کنم نامش هاشمی بود و اهل ملایر بود و از آن طلبه های دهن گرم بود. به او گفتم که شما خوب است نیایید، گفت دلم نمی آید. بچه های گروهان 3 همه از اهالی ملایرو نهاوند بودند و او نیز بخاطر همشهری بودن بیشتر با بچه های آن گروهان گرم می گرفت. ساعت 6 عصر فرمانده لشگر با یک عینک دودی از هیلیکوپتر پیاده شد و از فرمانده گردان ها آخرین اخبار را گرفت. و بعد هم سوار هیلیکوپترش شد و رفت چقدر دلم می خواست جای او باشم. قبلا یک بار با او سر زودتر فرار کردنش در حمله چهلچراغ دهن به دهن شده بودم. بخاطر اینکه در بین کو ها بودیم از طرف عراقی ها شلیکی به سمت هیلیکوپترش نشد. او قبل از رفتن از حاج آقا درخواست کرد که منبری برود و حاج آقا هم سعی کرد مقداری در باب شهادت برایمان سخن بگوید. وحشت مرگ در بعضی از چهره ها پیدا بود. از دانشجویان آقای هاشمی و آقای رئیسیان جزء بچه ّای تعاون بودند. هر دو جسه کوچکی داشند به آن ها گفتم اگر من مجروح شوم شما با این ضعف جسمانی چطور می توانید کمک کنید. آقای رئیسیان گفت من تیکه تیکه می کنمت و هر دفعه یک تیکه را به عقب می برم!. از این روحیه و طنزپدازی اش کیف می کردم. قرار شد ابتدا گروها ما عمل کند و در تپه ای که قبل از ارتفاع سفید کوه قرار داشت مسقر شود و مواظب باشد که بچه های گروهان 3 که بعد از ما می آیند توسط عراقی ها در پای تپه تک نخورند! ادامه دارد

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:27 عصر یکشنبه 90/10/4

بنام خدا

ماه آذر بدون قطره‌ای باران به انتها رسید و باز دلشورگی خشکسالی لرزه بر دلم می اندازد. الهی برسان باران را  که تو بهترینی و تو بخشنده ترین! اگر به گناهان ماست که باران نمی آید که باید صد سال خشکسالی باشد تو قلم عفو بر این گناهان بکش و به بخشندگی ات بنگر که تو روزی رسانی. ما را کسی غیر از تو نیست یاری رسان به ضعف ما بنگر و قدرت خویش و برسان آن آرامبخش را.

 این ترم هم رفت و چقدر احساس خستگی آن بر دلم مانده است. خوشبختانه بعد از سه سال کار و جواب دادن جدی اینجانب با داور ژورنال جبر خطی و کار بردهای آن که معلوم شد آقای لافی از کشور ایرلند بوده است این مقاله پذیرش گرفت و خستگی این سه سال کلنجار رفتن بر تنم نماند و خوشحالم که در زمینه مقادیر ویژه معکوس ماتریس‌های نامنفی ما هم توانستیم مطلبی جدید اضافه نماییم. احساس خوبی بعد از پذیرش مقاله به انسان دست می دهد وصفش سخت است ولی یک حالتی مثل آب شدن قند در ته دل دارد. به خانم شرافت هم که در این کار اینجانب را یاری فرمودند تبریک می گویم.

این خاطرات جنگ هم دارد شماره آخرش را می گذارند. نوشتم که دشمن ارتفاعات مشرف به دشت پر از تپه ملک‌شاهی را تصرف کرده بود. باورش سخت بود که توانسته باشد این ارتفاعات صعب عبور را فتح کند که واقعا اتفاق افتاده بود. می دانستم بزودی راهی می شویم که بعد از چند روزی که صبحگاهها جدی تر شده بود به راه افتادیم به امام زاده پیر محمد رسیدیم فکر کنم حوالی 16 مرداد ماه بود و هوا خنک تر شده بود. نزدیک ظهر بود که رسیدیم. من به دنبال بچه های توپخانه و دوستان و آشنایان قدیم بودم که خبر دار شدم حسین کندری دوست بسیار خوبم در جریان افتادن ارتفاعات سفید کوه به دست دشمن با دو دیده بان آذری زبان یکراست به داخل عراقی ها رفته اند و اسیر شده اند. یاد جمله حسین افتادم که می گفت نظری آدم شهید شود ولی اسیر نشود. فکر کنم کمتر از دو هفته به پایان خدمتش مانده بود. خیلی سخت بود خیلی دلم برایش سوخت این آخری پسر عمویش که همبازی اش بود در بمباران همدان شهید شده بود و اصلا روحیه خوبی نداشت. دو دیده بان تبریزی نیز خیلی با صفا بودند و خیلی دوستشان داشتم. چند نفر از دانشجویان را دیدم مقداری خوراک لوبیا داشتند که تعارف کردند و نهار را مهمان شدیم. وسط ناهار بودیم که نظری صدایم کرد با تحکم و بلند که بیسیمت کجاست. من آن را روی تریلی بقل آرپی‌جی‌های بچه ها گذاشته بودم و به شوخی به نظری گفتم که دیدم سنگین است آن را در بین کوه‌ها رها کردم. او رفت و دو دقیقه بعد با سلیمان عزیزی وارد شد  که بیسیمت کجاست. من به آقای عزیزی گفتم پیش آرپی جی‌های بچه‌هاست روی تریلی! گفت بیاور ببینم با رضا به کنار تریلی رفتیم با بالای تریلی رفتم و بیسیم را برداشته به آقای عزیزی نشان دادم و گفتم اینم بیسیم! از تریلی که پیاده شدم آقای عزیزی گفت پفیوز تو چرا اینطور خدمت می کنی؟ گفتم حرف دهنتان را بفهمید، خو دتانید! گفت می زنم به توی گوشت! منم سرم را کج کردم گفتم بزن که نامرد چنان به توی گوشم زد که آتش از چشمانم در آمد تا آمدم مشتی نثارش کنم رضا دستانم را گرفت و مرا به گوشه ای برد و گفت علی جان شب عملیاتاست تو رو خدا..... آنقدر عصبانی بودم که حساب و کتاب نداشت مجبور شدم کوتاه بیایم. رضا راست می گفت شب عملیات و دلخوری شاید بر نگشتیم! خلاصه بخدا واگذار کردیم و گذشت. ساعت سه بعد از ظهر آقای نرگسی فرمانده گردان توپخانه را دیدم به گرمی تحویلم گرفت و صورتم را بوسید و گفت راست می گفتی قطعنامه قبول شد! تقاضای حلالیت کرد و گفت تو را بجد امام تو یکی امشب زیاد مواظب خودت باش! اگر تو طوریت شود من خودم را مقصر می دانم. گفتم آقای نرگسی پس توکلت کجا رفته!( جمله فیلم دیده بان حاتمی کیا)! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
3
:: بازدید دیروز ::
54
:: کل بازدیدها ::
357966

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::