سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 1:16 عصر سه شنبه 90/6/29

بنام خدا

سلام دوستان عزیز. خاطرات جنگ دارد به بخشهای پایانی آن می رسد و البته در دوران بسیار سخت آن. 23 سال است که جنگ تمام شده است و اگر نبود دفترچه خاطرات آن دوران نمی توانستم این مطالب را بنویسم. به هر صورت نوشتن همین مطالب هم خیلی سخت است و تا کنون گوشه ای از اسرار مملکت شده است. اما چیزی که الان می توانم بگویم این است که واقعا دنیا به تمام معنا در مقابل کشور ما صف آرایی کرده بود که نمونه اش سقوط هواپیمای مسافربری ما در 12 تیر بدست نیروهای آمریکایی بود.  و البته نیروهای کیفی ما که کلیه عملیاتها را به انجام می رساندند اکثرا در دو عملیات بسیار سنگین کربلای 4 و 5 به شهادت رسیده بودند. به جد می گویم در آن دورانی که من در جبهه ها بودم یعنی در سال 66 و  67 آن معنویتی که قبلا بحثش بود خیلی رنگ باخته بود. خیلی از بچه ها نماز نمی خواندند. به همین خاطر مسئولیت پذیری از بین رفته بود. دوستی داشتم که دانشجوی دانشگاه آزاد بود و برای این جبهه آمده بود که کنکور سراسری از  سهمیه رزمندگان  پزشکی قبول شود و شب عملیات چهلچراغ که آماده باش 100 درصد بود و به احدالناسی مرخصی نمی دادند به بهانه کنکور با پرداخت 20000 تومان به یکی از  آنان که می توانستند مرخصی دهند،  19 روز تمام مرخصی گرفت و از عملیات گریخت و تا پایان جنگ هم دیگر خط مقدم نیامد. 20000 تومان آنروز پول کمی نیست وقتی کرایه اتوبوس ایلام تهران فقط 70 تومان بود! فکر نمی کنم این کرایه الان کمتر از 15000 تومان باشد یعنی بیشتر از  200 برابر شده حال اگر 20000 تومان را 200 برابر کنیم می فهمیم که پول قابل توجهی بوده است. به همین خاطر برای برگرداندن توپها از آقای یاری خواستم هر طور شده بچه ها را برگرداند زیرا کسی به فکر نبود. یک تراکتور و یک آیفا داشتیم و توپها در خاک نبودند خیلی سریع آنها را یدک کرده و در نزدیکی کوه لای نیزار ها مخفی کردیم و خوشبختانه عراقی ها با اینکه تا نزدیکی های آن پیشروی کردند آنها را ندیدند و شب با دو ماشین آنها را نجات دادیم.  ظهر تقریبا بالای ارتفاع سفید کوه بودیم و مطمئن بودیم که عراقی ها دیگر از کوهها بالا نمی آیند. دشت ملک شاهی پیدا بود و هوا خیلی خنک تر بود. ماشاءالله زودتر که فرار کرده بود برادرش را نیز فراری داده بود. من آنروز خیلی به او تندی کردم که چرا فرار می کنید. این همه بچه ها در مقابل تانک ها تیکه تیکه شدند.  او فقط می گفت نظری بخدا قسم 10 روز مرخصی تشویقی داری! که از آن دروغ‌های شاخدار بود. به آقای یحیی معاون آقای نرگسی رسیدیم، گفت به فکر جان پناه باشید ممکن است که سر و  کله میگ‌ها پیدا شود. از دستش عصبانی بودم زیرا اگر او بود اینقدر برای برگرداندن توپ‌ها حرص نمی خوردم. خیلی دلم می خواست دوباره به ملکشاهی بروم و تلفنی بزنم. مطمئن بودم دوباره خبر عقب نشینی ما از رادیو اعلام می شد و مادرم دوباره قشقرق راه می انداخت.  یکی از ماشین‌های گردان یاسوج رد شد چون من هم در دیدگاه با آن‌ها بودم مرا شناختند و تا 20 کیلومتری ارکواز ملک شاهی رساندند. به امام زاده پیر ممد که رسیدم آنقدر تشنه بودم که گفتم نگه دارد کمی از آن آب با صفا بخورم. خلاصه ساعت های 3 بعد از ظهر با یک وانت خودم را به ارکواز رساندم. این شهر کوچک و زیبا بهترین جای ایلام بود. مخابرات را یافتم. جوانی باعینک دودی در حال تلفن زدن بود. به مخابراتی گفتم برای اراک خط دارید که گفت یک خط فقط تهران. اول به منزل آقای کاشانی زنگ زدم که کسی نبود بعد منزل آقای میرافضل را گرفتم و تلفن اوستا مهدی را دادم و بهش گفتم زنگ بزند و بگوید حال من خوب است. آقای میرافضل احوال آقای زنجانی را پرسید که گفتم تنها دانشجوی خط من بودم و حالم خوب است.  آقای با عینک دودی دانشجوی مرکز تربیت معلم بود گفت در شاخ شمیران یک چشمش را از دست داده. عینکش را برداشت دیدم یک چشمش کاملا تخلیه است.  و وقتی فهمید من دانشجویم خیلی تحویلم گرفت و تعارف کردن که به منزلشن بروم و دوشی بگیرم. اما نمی دانم چرا تعارفش را رد کردم. به مرکز شهر که رسیدم یحیی را باز دیدم و او مرا و چند نفر دیگر را که به ارکواز آمده بودند برگرداند و راه 60 کیلومتر خاکی را به سمت خط حرکت نمودیم. شب شده بود که به امامزاده پیرممد رسیدیم. هیچ آب و غذایی نبود گفتند به داخل روستا برویم و شاید آنجا چیزی بیابیم. قهوه خانه روستا فقط چای داشت و چون ارتشی ها هم عقب نشینی کرده بودند و قهموه خانه حسابی شلوغ بود.  گفت یک لقمه نان هم نداریم. یک چایی خوردیم  و بنده خدا هر کار کردم پولش را نگرفت گفت شما دارید برای ما می جنگید. از این همه همتش آنقدر خوشحال شدم که بیخیال شکم خالی کنار آب امامزاده سرم را گذاشتم و در برگداندن توپها آقای یحیی مرا صدا نکرده بود تا نماز صبح راحت خوابیدم. (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:43 عصر شنبه 90/6/19

بنام خدا
سلام دوستان خوبم.  تابستان در حال تمام شدن است. اتفاق مهمی که در این چند روزه افتاد این بود که مقرر کردیم ورودی های سال 63 دانشگاه علم و صنعت رشته ریاضی دوباره دور هم جمع شوند. معمولا از همه بیشتر من با بچه ها هماهنگ می کنم. آقای دادگر از آلمان برگشته بود و البته شروع کار این دیدار  از  2 ماه قبل کلیدش زده شده بود. با آقای دادگر هیچوقت قطع ارتباط نکرده بودم و هر وقت از آلمان می آمد یا بدیدنش می رفتم یا او سری می زد دکترای ریاضی صنعتی را از دانشگاه کیل گرفته است. او از تاثیرگذارترین افراد در زندگی علمی من بوده است.  شاید تنها همکلاسی من باشد که در مراسم عروسی اش شرکت کرده بودم البته او نیز در بین همکلاسی های دوره لیسانس تنها عضو شرکت کننده در مراسم عروسی ام بود. آقای کاشانی را همیشه می دیدم و ارتباط داشتیم. اگرچه دوره ارشد و دکترایش از ریاضی جدا شد و به مهندسی صنایع رسید اما هر وقت می خواستم میدیدمش. ما 35 نفر قبولی دوره کارشناسی رشته ریاضی دانشگاه علم و صنعت بودیم. فکر کنم ده نفری کارشان را نیمه رها کردند و تا انتها همراه نبودند. آقای گلچین بعد از انصراف، دوباره سال 65 ورودی همان سال رشته ریاضی گردید و با دو سال تاخیر کار را به انتها رساند. آقای خلعتبری همان دو ترم اول کار را رها کرد. از اولش هم با خوابیدن های غیر عادی اش در کلاس مبانی ریاضی دکتر مخنارزاده که آدم را جادو می کرد معلوم بود اشتباه آمده است. محمد رضا اکبر موسوی هم ترم سوم از ترس اخراجی مجبور به انصراف شد و سال 65 در رشته مهندسی پالایش دانشگاه نفت پذیرفته شد و از او از سال 68 دیگر خبری نداشتم. با او خیلی رفیق بودم و نبودش برای من ضربه بزرگی بود. بسیار باهوش و البته بیخیال که همین بیخیالیش او را از ما جدا کرد. استاد والیبال و سایر ورزشها بود فکر کنم در پالایشگاه تهران مشغول است. داود دوطاقی هم مقداری از ما عقب افتاد و دیگر پیدایش نشد. یکی ترم دوم  به مهندسی مواد دانشگاه تهران رفت که اسمش احتمالا آقای فتحی بود. امیر مالکی آنقدر نیامد که با 65 ی ها مشهور شد. آقای مشتاقی هم بخاطر بعضی از مسائل 65 آمدند. این دو نفر  همشهری و همکلاسی مدرسه ام بودند و الان با امیر گاهی تلفنی در ارتباطم. آقای نصیری نمی دانم چه شد ولی تا آخر نیامد. آقایان انصاری و قدسی پور مقداری آمدند و کار اقتصادی را شروع کردند و الان از کله گنده های اقتصاد هستند فکر کنم به فوق دیپلم راضی شدند. از نه همکلاسی خانم همه فارغ التحصیل شدند اما فقط سه نفر آمدند. یکی دکترای مهندسی صنایع گرفته بود و دیگری کارشناسی ارشد ریاضی و هم اکنون در بانک رفاه مشغول است و دیگری فوق صنایع و در مدیریت صنعتی کار می کند. یکی به کانادا مهاجرت کرده و دیگری به جای دیگر. یکی بازنشست صنابع آموزسی شده که خیلی دلمان میخواست که بیاید. یکی اهل ساری بود و دیگر پیدایش نشد. دیگری اهل رشت بود و یکی دیگر کرمانشاهی که فکر کنم همه سیی خویش رفتند. حیف شد که بیژن ارمغان نیامد که آنموقع نیز از همه بزرگتر و خونگرمتر. فرشاد مظهرسلوک هم با این که از مراسم خبر داشت به شمال رفت و دکتر سید مرتضی میرافضل هم که با خانواده عازم مشهد بود. اما آقای عبداله نارویی که اهل زاهدان بود آمد و قیافه اش اصلا تغییر نکرده بود. هنوز هم شبیه رامون جان راضی دان هندی بود و البته در نبوغ نیز یک سر و گردن از ما سر بود. آقای جوان بازنشست شده بود و تعداد موهای سفیدش از سیاهش بیشتر بود. یکی از پسرانش ازدواج کرده بودند. چهره ای روحانی دارد و این سفیدی مو روحانیتش را دو چندان کرده بود. هنوز هم مثل قدیم خونگرم و بامرام بود. آقای دکتر کاشانی ضیافت شام را پذیرا شد و از این بابت دستبوسش هستم که همیشه این چنین دست و دل باز بوده است. کار اقتصادی اش سکه است که چون درسش را خوانده حقش است. با دو پسرش آمده بود و دو دخترش دانشجوی رشته پزشکی اند. محمد زنجانی چه خوب شد که آمد. فوق صنایع گرفته بود و پسر بزرگش دانشجوی رشته مکانیک ساوه است و در لاستیک پارس از مدیران ارشد است. آقای سالارنیا و زارع رمشتی و پیام سامی دوست و فرشاد ملک لو از 64 ی ها نیز به ما ملحق شدند. جلسه مهمانی را آقای کاشانی در رستوران ملاصدار گرفته بود و من چقدر یاد فیلم ضیافت مسعود کیمیایی افتادم.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:57 صبح دوشنبه 90/6/7

نام خدا
سلام دوستان خوب. ماه رمضان دارد به انتهای خویش می رسد. این دعای امام سجاد در وداع با ماه مبارک رمضان دارای فرازهای بسیار زیبایی است خواندن آن در غروب روز 29 ماه رمضان شک نکنید اشک آدم را در می آورد. به هر صورت پیشاپیش حلول ماه شوال و عید سعید فطر را تبریک می گویم. بعد از نماز عید که حسابی دلتان شکست از من نیز یاد کنید. امیدوارم خداوند رحمت و مغفرت قلم عفو بر گناهان مومنان بکشد.

گفتم مقداری خاطرات جنگ را ادامه دهم. وقتی بچه‌های کاتیوشا منفی شدند، تانک‌های عراق مقابلمان ردیف شدند. بعضی از آرپی‌جی زن‌ها آماده شلیک بودند. برد آرپی‌جی حداکثر 900 متر است و تانک‌ها این را خوب می دانستند به همین جهت از 1000 متری جلوتر نیامدند. یک توپ 106 میلیمتری که روی جبپی بود رد شد. من به او گفتم که بروی خاکریز بیاید و به سمت تانک‌ها شلیک کند اما او فقط اشاره به گردنش کرد که یعنی سرم بر باد می رود و گازش را به سمت کله قندی گرفت. صدای شلیک فقط مربوط به گلوله های توپ‌های 130 میلیمتری بود که آن‌ها نیز از منفی شدن کاتیوشا اطلاع داشتند و مرتب از من وضعیت را می پرسیدند و من می گفتم 5 روی 5 است، شیر باشد. به یک باره این دنیای لایتناهی تانک‌ها شروع به شلیک کردند. من تا آن‌ زمان این چنین درگیر مستقیم با تانک نشده بودم. عجب صدای وحشتناکی دارد گلوله اش! بعد چون مستقیم شلیک می شود صدای ته قبضه ندارد یعنی سرعت گلوله بیش از سرعت صوت است و به یکباره به زمین می خورد. این تعداد زیاد تانک و در مقابلش ما 100 نفر یک نبرد بسیار نابرابر ایجاد می کرد. به یکباره دیدم خاکریز از پایه و بنیاد دارد از بین می رود و پشت سر هم گلوله تانک به آن می خورد. احساس کردم شب شده است از بس که گلوله در دورو برم به زمین می خورد. بعضی از تانک‌ها فسفری شلیک می کردند. بعضی ها دودزا و تعداد زیادی هم که گلوله‌های جنگی. بچه‌های دیگر تطبیق سوار به جبپی آماده عقب نشینی بودند و مرتب به من می گفتند بر گردید. حتی با صدای المتاس با دلهره ای گفت نظری مگر ملک پدر است که نمی آیی. اگر نیایی ولت می کنیم و می رویم! به فریدون گفتم چیکار کنیم. فریدون گفت بگو بیایند به سمت جاده آسفالته مهران دهلران. که من هم گفتم بیایید به سمت مار سیاه! که کسی پشت بیسیم بدون اسم رمز گفت بیاییم جلوی تانک! بخدا اگر نیایید می رویم. فکر کنم تمامی این 100 نفر در این نبرد نابرابر در همان ده دقیقه اول یا شهید شدند یا مجروح سطح بالا. یک گلوله تانک بین 6 نفر از بچه‌ها بزمین خورد من آن‌ها را در آسمان دیدم که دور هم می پیچیند. یکی کمرش را گرفته بود و یکی پایش را و صدای فغان امدادگر بالا بود. فریدون گفت بدو به سمت ماشین. یک 500 متری را تاماشین باید می دویدیم. آنتن میله ای بلند باعث می شد که دوربین تانک‌ها بخوبی من را رصد کنند هر 10 متری که به عقب می رفتم، یک گلوله به جای پایم میخورد. دویدن سریع باعث می شد که آنتن میله‌ای بیسیم مرتب جلوی پایم به زمین بخورد. یکی از بندهای کوله بیسمم هم پاره شد که فریدون گفت بیسیم را بینداز و بدو اما من با یک دستم به سمت عقب آن را گرفتم و در آن هوای 50 درجه بالای صفر به سمت ماشین با تمام توان دویدم. و عجیب بود که به ماشین رسیدم و بچه ها من را قاپیدند و بداخل عقب تویوتا بردند آنقدر تشنه شده بودم که دهانم خشک بود و تا کمر لباسم خیس عرق بود.  فریدون بصورت ایستاده کنار قسمت شاگرد با یک کلاش در دستش ایستاده بود. 4 فروند هیلوکوپتر عراقی برای از بین بردن ما به سمت جبهه در پرواز بودند منتها آنقدر تانک‌ها دودزا زده بودند که آنها مار ا ندیدند. البته فکر کنم فقط کارخدا بود. هاشمی بیسیم را از من گرفت و با توپخانه در ارتباط بود و به آنها دلداری می داد. به توپخانه رسیدیم، یعنی یک 10کیلومتری عقب آمدیم. بچه های توپخانه تا ما را دیدند هر کس ساکش را برداشت و به سمت کوه‌ها فرار را آغاز کزد. با تمام وجودم فریاد زدم برگردید توپ‌ها را به عقب ببریم دشمن 10 کیلیومتر عقب تر است اما کسی گوشش بدهکارنبود. یک کرد به نام یاری بچه خوبی بود از او خواهش کردم هر طور شده بچه‌ها برگرداند. او نیز نامردی نکرد هر کس برود با گلوله می زنمش یکی گوش نداد که با شلیک کلاش به زیر پایش مواجه شد!! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:3 عصر سه شنبه 90/6/1

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. چند سال پیش در اوج جوانی که سخت به کاست‌های استاد شجریان عادت کرده بودم. کاستی از ایشان در مایه افشاری شنیدم که مصرع اولش با باز شوق یوسفم دامن گرفت آغاز می شد. امروز شعر را نوشته و در اینترنت که جستجو کردم معلومم شد که سراینده این مثنوی زیبا شاعر معاصر هوشنگ ابتهاج (سایه) است. بیت اول شعر زیر را از ایشان به عاریت ستانده ام و می دانم سکته زیاد دارد اما نوشتم چون مدتی است از شعر فاصله گرفته‌ام.

باز شوق یوسفم دامن گرفت                پیر ما را بوی پیراهن گرفت
کاروان عمر ما  بر باد رفت                    ساربان این کاروان از من گرفت
بوی آبی در میان ناید ولی                   خشکسالی دامن میهن گرفت
ملک اعراب و سقوط ناکسان                سنبل از سور ساقه‌ی  سوسن گرفت
آتش عشق و رقیب بی رقیب               برق غیرت از سر خرمن گرفت
یوسفان در چاه و فکر چاره‌ام               چند و چون  سکه‌ها در من گرفت
ای علی آهسته منشین، هوشدار         شاه‌راه آشیان بهمن گرفت

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
18
:: بازدید دیروز ::
96
:: کل بازدیدها ::
356682

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::