سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 10:43 عصر شنبه 90/6/19

بنام خدا
سلام دوستان خوبم.  تابستان در حال تمام شدن است. اتفاق مهمی که در این چند روزه افتاد این بود که مقرر کردیم ورودی های سال 63 دانشگاه علم و صنعت رشته ریاضی دوباره دور هم جمع شوند. معمولا از همه بیشتر من با بچه ها هماهنگ می کنم. آقای دادگر از آلمان برگشته بود و البته شروع کار این دیدار  از  2 ماه قبل کلیدش زده شده بود. با آقای دادگر هیچوقت قطع ارتباط نکرده بودم و هر وقت از آلمان می آمد یا بدیدنش می رفتم یا او سری می زد دکترای ریاضی صنعتی را از دانشگاه کیل گرفته است. او از تاثیرگذارترین افراد در زندگی علمی من بوده است.  شاید تنها همکلاسی من باشد که در مراسم عروسی اش شرکت کرده بودم البته او نیز در بین همکلاسی های دوره لیسانس تنها عضو شرکت کننده در مراسم عروسی ام بود. آقای کاشانی را همیشه می دیدم و ارتباط داشتیم. اگرچه دوره ارشد و دکترایش از ریاضی جدا شد و به مهندسی صنایع رسید اما هر وقت می خواستم میدیدمش. ما 35 نفر قبولی دوره کارشناسی رشته ریاضی دانشگاه علم و صنعت بودیم. فکر کنم ده نفری کارشان را نیمه رها کردند و تا انتها همراه نبودند. آقای گلچین بعد از انصراف، دوباره سال 65 ورودی همان سال رشته ریاضی گردید و با دو سال تاخیر کار را به انتها رساند. آقای خلعتبری همان دو ترم اول کار را رها کرد. از اولش هم با خوابیدن های غیر عادی اش در کلاس مبانی ریاضی دکتر مخنارزاده که آدم را جادو می کرد معلوم بود اشتباه آمده است. محمد رضا اکبر موسوی هم ترم سوم از ترس اخراجی مجبور به انصراف شد و سال 65 در رشته مهندسی پالایش دانشگاه نفت پذیرفته شد و از او از سال 68 دیگر خبری نداشتم. با او خیلی رفیق بودم و نبودش برای من ضربه بزرگی بود. بسیار باهوش و البته بیخیال که همین بیخیالیش او را از ما جدا کرد. استاد والیبال و سایر ورزشها بود فکر کنم در پالایشگاه تهران مشغول است. داود دوطاقی هم مقداری از ما عقب افتاد و دیگر پیدایش نشد. یکی ترم دوم  به مهندسی مواد دانشگاه تهران رفت که اسمش احتمالا آقای فتحی بود. امیر مالکی آنقدر نیامد که با 65 ی ها مشهور شد. آقای مشتاقی هم بخاطر بعضی از مسائل 65 آمدند. این دو نفر  همشهری و همکلاسی مدرسه ام بودند و الان با امیر گاهی تلفنی در ارتباطم. آقای نصیری نمی دانم چه شد ولی تا آخر نیامد. آقایان انصاری و قدسی پور مقداری آمدند و کار اقتصادی را شروع کردند و الان از کله گنده های اقتصاد هستند فکر کنم به فوق دیپلم راضی شدند. از نه همکلاسی خانم همه فارغ التحصیل شدند اما فقط سه نفر آمدند. یکی دکترای مهندسی صنایع گرفته بود و دیگری کارشناسی ارشد ریاضی و هم اکنون در بانک رفاه مشغول است و دیگری فوق صنایع و در مدیریت صنعتی کار می کند. یکی به کانادا مهاجرت کرده و دیگری به جای دیگر. یکی بازنشست صنابع آموزسی شده که خیلی دلمان میخواست که بیاید. یکی اهل ساری بود و دیگر پیدایش نشد. دیگری اهل رشت بود و یکی دیگر کرمانشاهی که فکر کنم همه سیی خویش رفتند. حیف شد که بیژن ارمغان نیامد که آنموقع نیز از همه بزرگتر و خونگرمتر. فرشاد مظهرسلوک هم با این که از مراسم خبر داشت به شمال رفت و دکتر سید مرتضی میرافضل هم که با خانواده عازم مشهد بود. اما آقای عبداله نارویی که اهل زاهدان بود آمد و قیافه اش اصلا تغییر نکرده بود. هنوز هم شبیه رامون جان راضی دان هندی بود و البته در نبوغ نیز یک سر و گردن از ما سر بود. آقای جوان بازنشست شده بود و تعداد موهای سفیدش از سیاهش بیشتر بود. یکی از پسرانش ازدواج کرده بودند. چهره ای روحانی دارد و این سفیدی مو روحانیتش را دو چندان کرده بود. هنوز هم مثل قدیم خونگرم و بامرام بود. آقای دکتر کاشانی ضیافت شام را پذیرا شد و از این بابت دستبوسش هستم که همیشه این چنین دست و دل باز بوده است. کار اقتصادی اش سکه است که چون درسش را خوانده حقش است. با دو پسرش آمده بود و دو دخترش دانشجوی رشته پزشکی اند. محمد زنجانی چه خوب شد که آمد. فوق صنایع گرفته بود و پسر بزرگش دانشجوی رشته مکانیک ساوه است و در لاستیک پارس از مدیران ارشد است. آقای سالارنیا و زارع رمشتی و پیام سامی دوست و فرشاد ملک لو از 64 ی ها نیز به ما ملحق شدند. جلسه مهمانی را آقای کاشانی در رستوران ملاصدار گرفته بود و من چقدر یاد فیلم ضیافت مسعود کیمیایی افتادم.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:57 صبح دوشنبه 90/6/7

نام خدا
سلام دوستان خوب. ماه رمضان دارد به انتهای خویش می رسد. این دعای امام سجاد در وداع با ماه مبارک رمضان دارای فرازهای بسیار زیبایی است خواندن آن در غروب روز 29 ماه رمضان شک نکنید اشک آدم را در می آورد. به هر صورت پیشاپیش حلول ماه شوال و عید سعید فطر را تبریک می گویم. بعد از نماز عید که حسابی دلتان شکست از من نیز یاد کنید. امیدوارم خداوند رحمت و مغفرت قلم عفو بر گناهان مومنان بکشد.

گفتم مقداری خاطرات جنگ را ادامه دهم. وقتی بچه‌های کاتیوشا منفی شدند، تانک‌های عراق مقابلمان ردیف شدند. بعضی از آرپی‌جی زن‌ها آماده شلیک بودند. برد آرپی‌جی حداکثر 900 متر است و تانک‌ها این را خوب می دانستند به همین جهت از 1000 متری جلوتر نیامدند. یک توپ 106 میلیمتری که روی جبپی بود رد شد. من به او گفتم که بروی خاکریز بیاید و به سمت تانک‌ها شلیک کند اما او فقط اشاره به گردنش کرد که یعنی سرم بر باد می رود و گازش را به سمت کله قندی گرفت. صدای شلیک فقط مربوط به گلوله های توپ‌های 130 میلیمتری بود که آن‌ها نیز از منفی شدن کاتیوشا اطلاع داشتند و مرتب از من وضعیت را می پرسیدند و من می گفتم 5 روی 5 است، شیر باشد. به یک باره این دنیای لایتناهی تانک‌ها شروع به شلیک کردند. من تا آن‌ زمان این چنین درگیر مستقیم با تانک نشده بودم. عجب صدای وحشتناکی دارد گلوله اش! بعد چون مستقیم شلیک می شود صدای ته قبضه ندارد یعنی سرعت گلوله بیش از سرعت صوت است و به یکباره به زمین می خورد. این تعداد زیاد تانک و در مقابلش ما 100 نفر یک نبرد بسیار نابرابر ایجاد می کرد. به یکباره دیدم خاکریز از پایه و بنیاد دارد از بین می رود و پشت سر هم گلوله تانک به آن می خورد. احساس کردم شب شده است از بس که گلوله در دورو برم به زمین می خورد. بعضی از تانک‌ها فسفری شلیک می کردند. بعضی ها دودزا و تعداد زیادی هم که گلوله‌های جنگی. بچه‌های دیگر تطبیق سوار به جبپی آماده عقب نشینی بودند و مرتب به من می گفتند بر گردید. حتی با صدای المتاس با دلهره ای گفت نظری مگر ملک پدر است که نمی آیی. اگر نیایی ولت می کنیم و می رویم! به فریدون گفتم چیکار کنیم. فریدون گفت بگو بیایند به سمت جاده آسفالته مهران دهلران. که من هم گفتم بیایید به سمت مار سیاه! که کسی پشت بیسیم بدون اسم رمز گفت بیاییم جلوی تانک! بخدا اگر نیایید می رویم. فکر کنم تمامی این 100 نفر در این نبرد نابرابر در همان ده دقیقه اول یا شهید شدند یا مجروح سطح بالا. یک گلوله تانک بین 6 نفر از بچه‌ها بزمین خورد من آن‌ها را در آسمان دیدم که دور هم می پیچیند. یکی کمرش را گرفته بود و یکی پایش را و صدای فغان امدادگر بالا بود. فریدون گفت بدو به سمت ماشین. یک 500 متری را تاماشین باید می دویدیم. آنتن میله ای بلند باعث می شد که دوربین تانک‌ها بخوبی من را رصد کنند هر 10 متری که به عقب می رفتم، یک گلوله به جای پایم میخورد. دویدن سریع باعث می شد که آنتن میله‌ای بیسیم مرتب جلوی پایم به زمین بخورد. یکی از بندهای کوله بیسمم هم پاره شد که فریدون گفت بیسیم را بینداز و بدو اما من با یک دستم به سمت عقب آن را گرفتم و در آن هوای 50 درجه بالای صفر به سمت ماشین با تمام توان دویدم. و عجیب بود که به ماشین رسیدم و بچه ها من را قاپیدند و بداخل عقب تویوتا بردند آنقدر تشنه شده بودم که دهانم خشک بود و تا کمر لباسم خیس عرق بود.  فریدون بصورت ایستاده کنار قسمت شاگرد با یک کلاش در دستش ایستاده بود. 4 فروند هیلوکوپتر عراقی برای از بین بردن ما به سمت جبهه در پرواز بودند منتها آنقدر تانک‌ها دودزا زده بودند که آنها مار ا ندیدند. البته فکر کنم فقط کارخدا بود. هاشمی بیسیم را از من گرفت و با توپخانه در ارتباط بود و به آنها دلداری می داد. به توپخانه رسیدیم، یعنی یک 10کیلومتری عقب آمدیم. بچه های توپخانه تا ما را دیدند هر کس ساکش را برداشت و به سمت کوه‌ها فرار را آغاز کزد. با تمام وجودم فریاد زدم برگردید توپ‌ها را به عقب ببریم دشمن 10 کیلیومتر عقب تر است اما کسی گوشش بدهکارنبود. یک کرد به نام یاری بچه خوبی بود از او خواهش کردم هر طور شده بچه‌ها برگرداند. او نیز نامردی نکرد هر کس برود با گلوله می زنمش یکی گوش نداد که با شلیک کلاش به زیر پایش مواجه شد!! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:3 عصر سه شنبه 90/6/1

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. چند سال پیش در اوج جوانی که سخت به کاست‌های استاد شجریان عادت کرده بودم. کاستی از ایشان در مایه افشاری شنیدم که مصرع اولش با باز شوق یوسفم دامن گرفت آغاز می شد. امروز شعر را نوشته و در اینترنت که جستجو کردم معلومم شد که سراینده این مثنوی زیبا شاعر معاصر هوشنگ ابتهاج (سایه) است. بیت اول شعر زیر را از ایشان به عاریت ستانده ام و می دانم سکته زیاد دارد اما نوشتم چون مدتی است از شعر فاصله گرفته‌ام.

باز شوق یوسفم دامن گرفت                پیر ما را بوی پیراهن گرفت
کاروان عمر ما  بر باد رفت                    ساربان این کاروان از من گرفت
بوی آبی در میان ناید ولی                   خشکسالی دامن میهن گرفت
ملک اعراب و سقوط ناکسان                سنبل از سور ساقه‌ی  سوسن گرفت
آتش عشق و رقیب بی رقیب               برق غیرت از سر خرمن گرفت
یوسفان در چاه و فکر چاره‌ام               چند و چون  سکه‌ها در من گرفت
ای علی آهسته منشین، هوشدار         شاه‌راه آشیان بهمن گرفت

یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:25 صبح جمعه 90/5/28

بنام خدا

 

سلام دوستان خوب. ماه رمضان دارد به لحظات عرفانی اش نزدیک می شود. رسیدن به شب های قدر برای خیلی ها یک فرصت است. خیلی ها منتطر این شب ها برای نماز شبی، اشکی و آهی و استغاثه ای. ماه رمضان برای من هر سالش خاطره ای برجا گذاشته است و خیلی از خاطره ها شیرین هستند. دیروز با حضور دکتر زاویه جلسه تودیع من از دانشگاه جامع علمی کاربردی صنایع دستی برگزار شد. دلایل استعفا هم بماند تا زمانی که مصلحت شد بازگو شود. به هر صورت دوره ی خوبی بود و خدا را صدهزار بار شاکرم که با عزت آمدم و با عزت رفتم. اگر این مثلا پست ها ماندگاربود که به ما نمی رسید.

اما مقداری خاطرات جنگ را ادامه دهم.
کار هر روزه ام شده بود مطالعه کتابهایی که همراه داشتم. مدیر مدرسه جلال را سه روزه تمام کردم. به یاد آقای پارچه طلب که در دوم دبیرستان این کتاب را در زنگ انشای آقای چوبندیان در دبیرستان صمصامی اراک سمینار داد.  انسان کامل آقای مطهری را نیز تمام کردم. یک روز بعد از  ظهر دیدم بولدوزری از عراق دارد تقریبا در محل توپخانه 105 میلیمتری که قبلا بودیم در کنار روستای ملک خطایی کار می کند و تقریبا در آن خلوت بعد از ظهر صدای موتورش به گوش می رسید. فاصله را با قضیه فیثاغورس تخمین زدم زیرا آنقدر در این مسیر تردد کرده بودم که تخمین درستی از آن داشتم. بهرام نیز با دقت خاصی با قطب نمای پیشرفته اش زاویه را حساب کرد و این مختصات قطبی توسط من به طرح تیر توپخانه ارسال شد و اولین گلوله از 4 توپ 130 میلیمتری در نزدیکی های آن فرود آمد و گلوله دوم با گرای جدید آن را منفجر کرد.  بخاطر اینکه راننده اش بی نصیب نباشد چند گلوله دیگر نیز در همانجا به زمین زده شد و صدای الله اکبر از پشت بیسیم به هوا رفت و بچه های گردان یاسوج نیز خوشحال. پشت تلفن آقای جوزی قول 48 ساعت مرخصی تشویقی را داد که البته هیچوقت عملی نشد. 10 روز در دیدگاه بودم که با یک نفر از بچه ها عوض شدم وبه همان خانه قبلی در سه راه صاحبزمان برگشتم. دیوارهای این خانه با گفتار هایی از امام تزیین شده بود و وقتی این مقر بدست منافقین افتاده بود هر جا اسم امام روی دیوار بود به رگبار گرفته شده بود. شعارهایی که علیه صدام روی دیوار بود باز به رگبار گرفته شده بود. مثل اینکه منافقین خیلی در آنجا نمانده بودند وگرنه روی آنها را درست رنگ می کردند. آقای جوزی بخاطر اینکه از دلم دربیاورد بعد از ظهر سری زد و گفت نظری تو دیگر نیروی تطبیق هستی. بچه های تطبیق بیشتر کار مدیریت جنگ و توپخانه را داشتند و ظاهرا جایشان امن تر بود. از این بایت برایم یک ترقی محسوب می شد. دو روز بعد آماده باش 100 درصد اعلام شد و ناهار نیز مرغ بود. هر وقت غذا خوب بود معلوم بود شبش یا عملیات است یا آتش تهیه با پاتک عراقی ها. خبر رسید عراق شهر دهلران را که در 45 کیلومتری مرز قرار دارد، تصرف کرده است.   و مقر ما در ابتدای جاده آسفالته ای قرار داشت که یک طرفش مهران و طرف دیگرش دهلران و معلوم بود آنها نگران حمله ما از این طرف هستند و نیت داشتند بار دیگر مقر ما را تصرف کنند. دو عدد کاتیوشا از قرارگاه فتح بما دادند. شب با بچه ها جلسه گذاشتیم که چه کنیم؟ به این نتیجه رسیدیم که فردا حمله دشمن حتمی است و با این تعداد نیروی کم مقابله غیر ممکن است. گفتیم برای ترساندن عراقی ها که تقریبا 100 عدد تانک را به گفته بچه های اطلاعات عملیات آورده بودند چنگ و دندانی نشان دهیم. فاصله تا قلاویزان را بدست آوردیم و چند شکم کاتیوشا در شب روی قلاویزان خالی کردیم. نور کاتیوشا که در شب شلیک می کند صحنه های بسیار زیبایی را درست می کرد و جوزی از این زیبایی به وجد آمده بود. عراقی ها هم فکر کردند لشکری به کمک ما آمده است فردا عملیاتشان را با 250 تانک آغاز کردند. ساعت 9 صبح از دیدگاه حمید بیسیم زده شد که ما داریم به سمت شما مثبت می شویم. وضعیت را پرسیدیم که بیسمچی گفت صفر روی پنج. این یعنی دشمن دارد جلو می آید بچه های گردان یاسوج و دیده بان ها خیلی سریع به پشت خاکریز سه راهی صاحبزمان رسیدند. فریدون از دیده بان های تطبیق گفت نظری کار خودمان است بدو به پشت خاکریز برویم. بیسیم را با آنتن دکلی بلندی به روی کولم انداختم و به سمت پشت خاکریز روانه شدم. جوزی شهردار بود و تا بوی عملیات عراقی ها را فهمیده بود 5 صبح با موتورش به سمت توپخانه فرار کرده بود. دو نفر آرپی جی زن را دیدم که گفتند عراقی ها دارند با 250 تانک به طرف ما می آیند.  فریدون گرا می داد و من هم از کاتیوشا گلوله می گرفتم و هم از توپخانه! وقتی به کاتیوشا می گفتم متلا 5 تا گلوله به فلان گرا بزن آن ها یک شکم چهل تایی خالی می کردند و من داد و بیداد می کردم کی به شما گفت 40 تا بزنی. بیسمچی گفت زر نزن ما می خواهیم منفی شویم و 150 گلوله بیشتر نداریم اینها را زودتر بگیر. دشمن مقر دیدگاه را تصرف کرد حالا در 2 کیلومتری ما بودند. گرای دیدگاه را به کاتیوشا و توپخانه دادم  که بزنند. ندا آمد خودتان نیستید گفتم نه عقب تریم. کاتیوشا مقر دیده بانی را با 150 گلوله اش به هوا برد نمی دانم که گلوله ها با تانک ها می خوردند یا نه صدای صوت گلوله توپهای خودمان که شلیک می کردند مرتب نزدیک تر می شد. 1400 متری را گفتم که بزنند و آخرین گرا 1000 متری را گفتم و می زدند. کاتیوشا گفت ما منفی شدیم. بزرگترین پشتیبانمان دیگرمهمات نداشت. غم بزرگی بود این نبرد نابرابر! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:44 عصر یکشنبه 90/5/16

بنام خدا
سلام دوستان گرامی. آرزوی قبولی طاعات و عبادات را برای شما عزیزان  در این ماه پر منزلت دارم. میدانم که تشنگی در بعد از ظهرها آدم را می آزارد اما شیرینی ماه رمضان به تحمل این سختی هاست.

 

در مقر لشکر 11 روی قلوه سنگهای رودخانه ای بدون صرف شام خوابیدیم. ساعت 5 برای نماز صدایمان کردند و پتوها را از ما گرفتند. به پادگاه شهدا در ششدار ایلام اعزام شدیم و دیدم که بچه ها جمعند. حسین و قاسم و مرتضی چادری علم کرده بودند. من هم به دنبال دوستان. ساعت 6 صبح رادیو اعلام کرد که دشمن با استفاده وسیع از سلاح های شیمیایی توانسته شهر مهران را به تصرف خویش در آورد. لبانم از خشکی زخم شده بودند. سری به بهداری زدم و گفتند بخاطر شیمیایی اینگونه شده ام اما خودم چنین احساس نداشتم. الان هم آثاری از شیمیایی برایم بروز نکرده است. پمادی گرفتم و چربش کردم. از ششدار تا ایلام شش کیلومتر است بطریقی از پادگان خارج شدم و گفتم که تلفنی بزنم. الان مادرم از نگرانی به مهران می آید. خودم را به میدان مرکزی ایلام رساندم. یکی از ارتشی ها که پایش ترکش خورده بود و حسابی باند پیچی شده بود در حال تلفن بود. تلفن کابینی شلوغ و من چند سکه ای گیر آوردم و به مغازه اوستا مهدی تلفن زدم. صدایش را می شناختم قبلا برایش خیلی کارگری کرده بودم. مرا شناخت گفتم از چند متر دور تر پدرم را صدا کند. بنده خدا قبول کرد. با آقام صحبت کردم. صدایش می لرزید و نگرانی در حنجره اش در لرزش صدایش هویدا بود. گفتم که حالم خوب است. گفت من و مادرت میخواستیم به سمت باختران راه بیفتیم. خلاصه متقاعدشان کردم که نیایند. خیالم راحت شده بود دو روزی در پادگان بودیم که مرخصی 10 روزه ای برایمان صادر کردند. در بین مرخصی که اراک بودم خبر بازپس گیری مجنون بعد از فاو رسید. دشمن با برتری تانک های غربیان در حال تاخت و تاز بود. مرخصی چون برق گذشت و وقت برگشت همانروز آقای جوزی مرا برداشت و از طریق ارکواز به سه راهی صاحبزمان برد. گفت دشمن همه پل ها را منفجر کرده و البته در قلاویزان مستقر است و مهران نه دست ماست نه انها بینمان قرار دارد. ظهر به سه راهی رسیدیم. در خانه ای مستقر شدیم و جوزی گفت آماده رفتن به دیدگاه باش. دیدگاه همیشه خطرناکترین جای جبهه است. جایی جلوتر از نیروهای خودی و برای شناسایی. قبلا مدتی را در دیدگاه جلال در 100 متری عراقی ها در قلاویزان گذارنده بودم و از بس دولا دولا راه رفته بودم کمر درد گرفته بودم.  گفتم ماشاءالله این آخر جنگی ما را به کشتن ندهی! جوزی مرد جالبی بود ولی همیشه هوای بچه های کرد را داشت و خطرناکترین جاها را به ما فارس ها می سپرد.  پاسداری خوابیده بود و چپی روی صورتش انداخته بود با این جمله من مثل کبک از خواب پرید و به من گفت کی گفته آخر جنگ است. ماشاءالله کفت آقای نرگسی شما ناراحت نباشید خودم راهیش می کنم. فهمیدم آقای نرگسی فرمانده گردان توپخانه است. لاغر اندام و چابک. به او گفتم ما از همه جبهه ها عقب آمده ایم و تقریبا بند اول قطعنامه 598 را پذیرفته ایم. با حرارت گفت تا امام سربازانی چون ما دارد این جنگ تمام نمی شود. به آقای نرگسی شکایت بردم که آقای جوزی همیشه خطرناکرترین جاها  را برای ما فارس ها کنار می گذارد. خیلی از این جمله من آقای نرگسی ناراحت شد و به شدت این پارتی بازی را غیر ممکن خواند و برای تنبیه شدن من به جوزی گفت چند روز باید در دیدگاه باشد که او هم گفت یک روز و آقای نرگسی فرمان به 2 هفته حضور من در دیدگاه داد. به دیدگاه رسیدیم. با پسر بچه ای بنام رضا کیان که دوم راهنمایی بود تعویض شدم. برادرش از فرماندهین یکی از گردانها بود و خودش چهره بسیار معصومی داشت اهل یکی از روستاهای نزدیک ایلام بود.  از رضا پرسیدم اینجا چطور است گفت آتش دشمن خیلی شدید است مواظب باش!  سنگر دیدگاه قبلا مقر ارتشی ها بود سنگر خوبی بود تمام دیوارهایش از چوب مهمات ها ساخته شده بود زیر زمین  تاریک و کاملا امن اما از گرما نمی شد در آن نفس کشید. رضا که رفت آتش دشمن شروع شد چندین گلوله توپ در مقر فرود آمد. گردان بچه های یاسوج بودند یکی از بچه ها از ناحیه سر ترکش خورد سرش را باند پیچی کردیم ولی خودش حاضر نشد به عقب برود بهش گفتم اگر سردرد گرفتی اطلاع بده ظاهرا زخمش عمیق نبود. دو دیده بان با من سه نفر سنگر دیده بانی را تشکیل می دادیم. بهرام آشام کرد ایلامی بود. قد بلندی داشت با دستانی بزرگ. مرا به گرمی پذیرفتند اما بدترین جا را در زیر زمین برای خواب به من دادند. و خودشان در دم سنگر که هم امن بود و هم خنک خوابیدند.  اصلا قابل تحمل نبود. به بیرون آمدم و چهار پوکه توپ 130 میلیمتری گذاشته و یک تخت روی آن گذاشتم تا هم از شر حشرات در امان باشم و هم خنکتر برای خواب باشد و بهرام گفت هر آن این عراقی ها گلوله می زنند شر درست نکنی!? گفتم خوابم سبک است با شلیک ته قبضه بیدار می شوم. هوا گرگ و میش بود که گلوله ای شلیک شد و من به داخل سنگر روی بهرام پریدم و تخت و همه چیز رفت روی هوا. اگر بیدار نشده بودم خواب ابدی بود!! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:36 عصر یکشنبه 90/5/9

بنام خدا. سلام دوستان گرامی

فرا رسیدن ماه عزیز رمضان صد بار بر شما تبریک باد. ماه رمضان شد می و میخانه برافتاد// عیش و طرب و باده به وقت سحر افتاد.
گرفتاری عجیبی برای خانواده ما پیش آمده است که نمی توانم جزئیاتش را برایتان باز کنم، اما فقط فکر کنم به دعا این مشکل مرتفع می گردد، از همه شما آبرومندان نزد احدیت در لحظه های افطار و سحر در خواست دارم به یاد امام کاظم(ع)  برایمان دعا کنید.  گفتم مقداری خاطرات جنگ را باز بنویسم، البته اگر حوصله مانده باشد.
از پل کربلا که روی رودخانه کنجانچم بود گذشتیم، بچه های توپخانه 122 که ما را دیدند داریم با ماشین به عقب می رویم پای پیاده عقب نشینی را آغاز کردند. به جاده آسفالته مهران دهلران نرسیده بودیم که یکی از فرماندهین رسید و آقای قیاسی را خطاب قرار داد که چرا توپها را به عقب نیاورده؟ گفت برگردید برای برداشتن توپها! کمی که برگشتیم دیدیم تانک های دشمن از پل کربلا عبور کرده اند و دیگر کاری برای توپها نمی توانستیم بکینم. به جاده اسفالته مهران دهلران رسیدم و دیدم همه دارند عقب می آیند. چه حجم عظیمی از نیرو!! به نزدیکی سه راهی صاحبزمان که رسیدیم محمد زنجانی همکلاسی خویش را دیدم که شب در سه راهی خوابیده بود و به ادوات نرفته بود از بچه های ادوات پرسید گفتم من تا 12 شب با آقای نوری تلفنی در ارتباط بودم از آن موقع خبری ندارم. ازش پرسیدم پول دارد که گفت آری. وسایل مخابرات را با یک تویوتا در سه راهی تحویل گرفتیم و تویوتا ما را 300 متری عقب تر برد و در کنار یک مزرعه گندم زیر چند درخت خالی کرد. هاشمی که بچه آن منطقه بود یک تلفن صحرایی برداشت و به سمت کوهها حرکت کرد. چیزی هم نگفت! ما نیم ساعتی ماندیم و یکباره در 30 -40 متریمان چندین گلوله تانک زمین خورد تازه فهمیدیم همه رفته اند و ما دوباره در مرز اسارت هستیم. خداوند کمک کرد و تویوتایی رد شد و ما بزور اسلحه او را وادار کردیم ما را نیز ببرد. وسایل را سوار ماشین کردیم  با خود به نزدیک کوهها بردیم. در یک فرورفتگی عظیم همه جمع شده بودند. وسایل را پیاده کردیم. آقای حسنی فرمانده پادگان آموزشی را دیدم که کلاشی روی دوش داشت و آنجا پرسه می زد. یواش یواش دوستان دانشجو رسیدند. خبر رسید علی دستفان دانشجوی الکترونیک دانشگاه مشهد  نتوانسته به عقب بیاید و در بین راه نفسش گرفته و نشسته است و فعلا در اسارت دشمن است. ( من در اینجا نوشته بودم که علی دستفان دارای ناراحتی قلبی بود که خوشبختانه ایشان تماس گرفت و فرمود که هیچوقت در عمرش دچار ناراحتی قلبی نبوده است. البته در دوران آموزشی وقتی ما را دو روزی در بین ارتفاعات ششدار می بردند علی مقداری از گروه عقب می ماند و یک بار امید حضرتی آشتیانی که ورزشکار بود کلیه وسایل او را به روی وسایل خودش گذاشت که الحمدوالله هم ایشان ار اسارت رهایی یافت و هم فعلا حال و احوالش روبراه است. چقدر خوب است ک این مطالب را نوشتم. آقای اسماعیل پور نیز تماس گرفت و فرمود کل مطالب را خوانده است. به هر صورت از مهندس دستفان عذر خواهی می کنم بابت برداشت اشتباه خوبش از حال و روز ایشان و برایش دلزندگی و پایمردی را در مراحل زندگی آرزومندم.) خبر شهادت آقای میرزایی همکلاسی علی گریه همه را در آورد و البته چند روز بعد خبر رسید  که  اسیر است. همه رفته بودند و من با چند نفر از دوستان تا عصر آنجا ماندیم. راه بلدی نبود یک هواییمای فانتوم مقر دشمن را بمباران کرد. ساعت 10 صبح نیز دو فروند فانتوم این کار را کردند و چه دلگرمی می داد.  با محمد مرداد به سمت کوهها در حرکت بودیم که بالاخره به آخرین گروه عقب نشینی کننده رسیدیم. اصلا نمی دانستیم کجاییم. به ماشین آیفایی رسیدیم که پر از غذا بود و دیگهایش همگی پر بودند مقداری استانبولی ازش گرفتم و در ساکم گذاشتم اما از تشنگی حالم خراب بود ماشین غذا حرکت کرد و هرچه التماس کردیم که ما را ببر نبرد. فرماندهی رسید و من شکایت به او بردم و الحق از بچه های با حال بود و ماشین غذا را دستور داد ما را سوار کند ماشین غذاامتناع کرد که با شلیک به آینه اش مواجه شد. محمد نتوانست سوار شود فقط کیفش را بمن داد ماشین غذا کوه را به سمت بالا در حرکت بود. نیرو ها خسته از بار سنگین کلاش هایشان را با تیر هوایی سبک می کردند. حالم به هم خورد از این همه بی مسئولیتی! از کوه که بالا امدیم احساس خنکی هوا مرا به یاد اراک می انداخت. به امامزاده پیر ممد رسیدم و چه آبی از کوهها سرازیر بود ماشین غذا ما را به شهر ارکواز رساند و مردم برای خبر گرفتن از عزیزانشان به سمت ما هجوم بردند تازه فهمیدیم ما اولین گروهی هستیم که به ارکواز رسیده ایم. نمی توانستم به چشمان مردم نگاه کنم که عقب نشسته ام. خدائیش مردم برایمان آب آوردند و پذیرایی کردن و ما فقط دلداری دادیم. آن روز از شرمندگی از خودم نیز متنفر بودم اما این ماشین غذا مثل ماشین فیلم باشو فقط می رفت و از ایلام گذشت و دوباره از طرف بانروشان به سمت خط حرکت کرد و ساعت 10 شب ما را به مقر لشکر 11 برد!!
شاید ادامه داشته باشد!!


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:24 عصر پنج شنبه 90/4/2

بنام خدا
سلام دوستان خوب.ببخشید برگزاری سمینار بین المللی جبرخطی و کاربردهای آن زندگی عادی ام را مختل کرده بود و حالا فارغ از این بحث ها مقداری خاطرات جنگ را ادامه می دهم.
ساعت ? صبح بود که دیدم تلفن طرح تیر جواب نمی دهد نمی دانم در این شلوغی ها اردشیر کدام گوری رفته بود. آخرین میخ ها در یافتی از دیده بان ها را بخاطر داشتم خودم را به کنار توپ ها رساندم و دربین صدای شلیک آنان شماره میخها را در گوش بچه با فریاد گفتم که بزنند. حسین با چفیه ای در گوشش را مثل حالت دندان درد بسته بود و گلوله شلیک می کرد. قاسم پشت سر هم گلوله در توپ می گذاشت و تا کمر خیس عرق بود. چهره بچه ها از دود سیاه شده بود و آقای قیاسی آنقدر بنزین داشت که موتور برق را خاموش نکند. به سنگر مخابرات برگشتم. از دیده بان ها خبری نبود و قیاسی آمد  و گفت که ارشیر فرار کرده است و از قرارگاه تاکتیکی طلب مهمات کرد و گفت بزودی گلوله ای برای شلیک ندارند. چند دقیقه بعد در یک تویوتا مقداری مهمات آوردند. ساعت پنج صبح فرمانده لشگر یازده که از خط برمی گشت سری به توپخانه زد و آنقدر ناراحت بود که حساب و کتاب نداشت. چند دقیقه بعد او نیز ما را تنها گذاشت و به سمت عقب حرکت کرد. چند گلوله آتش زا در وسط مقر بزمین آمد و چون صدای انفجارش شبیه به گلوله های شیمیایی بود یکی فریاد برآورد شیمیایی!  همه دویدند و ماسکها و بادگیر های خویش را پوشیدند و مظلوم بچه های مخابرات که تجهیزاتی نداشتند. من و هاشمی سریعا آب کلمن را روی حوله هایمان ریختیم و آن را به صورت خویش چسباندیم. صورتمان یخ زده بود اما منتظر سوختن و رعشه های شیمیایی شدیم. چند دقیقه بعد ندای دلچسبی گفت که گلوله ها آتش زا بوده اند ماسکها را بردارید. دوباره امید به زندگی در چهره یمان هویدا شد. هاشمی لبخند زندگی بر لب داشت.  ساعت شش گلوله ای برای شلیک نداشتیم. نمی دانم نماز خواندم یا نه اما منتظر دستور بودیم. بچه ها یکی پس از دیگری فرار می کردند. ساعت ? صبح خبر آمد هرچه تجهیزات دارید جمع کنید ماشین می آید و آن ها را می برد. حسین با چاقوی بزرگی طنابهای آنتن دکلی را باز کرد و تلفن صحرایی و هرچه بود همراه با موتور برق را تحویل دادیم و ماشین آنها را برد. از دور دود سفیدی روی ارتفاعات کله قندی هویدا بود و معلوم بود لشگر ?? قزوین  شدیدا درگیر با دشمن است. ساعت ? شد و ماشینی برای فرستادن ما به عقب نیامد. راستش فرمان عقب نشینی هم ندادند که اقلا خودمان برویم. حسین بی سیم را از من گرفت  و به آقای ملاحی فرمانده قرارگاه تاکتیکی هرچه خواست بدوبیراه نثار کرد وگفت پای هر توپ ما ? هزار پوکه ریخته اگر ما دست دشمن بیفتیم در جا همه تیرباران می شویم.  مجبورشان کرد که ماشینی برایمان بفرستند. تانک های دشمن از قلاویزان سرازیر شدند کمتر از ??? متر فاصله داشتند. ماشین آیفایی رسید و با شلیک هوایی که یک کرد ایلامی به نام نبیل انجام می داد و خیس عرق بود گفت سوار شوید وگرنه اسیر هستید. همه سوار شدیم قاسم نبود من و حسین به دنبالش دودیم دیدیم در کنار تانکر اب دارد شامپو می زند. حسین گفت قاسم آوردی به ایجای مو و گلویش را نشان داد! به جنب سریعا سر قاسم را گربه شور کردیم و سوار ماشین آیفا شدیم و سنگرهایمان را به رگبار بستیم تا چیزی برای دشمن نماند. نارنجکی نداشتیم که توپها را منفجر کنیم چند گلوله هم من به انبار مهمات زدم که انفجاری رخ نداد، نشان می داد ما آخرین گلوله امان را نیز شلیک کرده ایم. از ?? نفر فقط ?? نفر فرار نکرده بودند.!! (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:42 عصر چهارشنبه 90/2/21

بنام خدا
سلام دوستان خوب. حقمراد زلفی و شمس الدین هاشمی من و حسین کندری چهار نفر مخابراتی بودیم. اما چون قاسم داوری و مرتضی ترک همدانی بودند آنها با اینکه نیروی توپخانه بودند با ما بودند. خیلی زود با همه اخت شدیم. گذران خدمت شدت گرفته بود و من به شلیک و صدای مهیب توپها عادت کرده بودم. از طرف عراق هیچ گلوله توپی شنیده نمی شد و بچه ها می گفتند آن ها دارند مهمات ذخیره می کنند و بزودی ممکن است حمله آغاز شود. خبر رسید منافقین منطقه را تحویل گرفته اند و حالا هموطنان ما در مقابلمان ایستاده بودند. 18خرداد 67 اگر چهار ماه خدمت اضافه  نمی شد حسین ترخیص شده بود و حالا ترخیص نشده که هیچُ بوی حمله دشمن خواب را از چشمها می رباید. حسین از قیاسی خواست مقداری برق را دیر خاموش کند گفت بیایید وصیت نامه بنویسیم. بسم ا... شهادت می دهم که خدا یگانه است....غم بزرگی بود نوشتن. نوشتم که برادرم مصطفی بجای من ادامه تحصیل بدهد و بخارج از کشور برود و در نهایت نوشتم سلام مرا به امام برسانید زیرا ابراهیم پسر عموی شهیدم همین را نوشته بود. از همه حلالیت طلبیدم. حسین کاردش می زدی خونش در نمی آمد و به کسی که4 ماه را اضافه کرده بود مرتب بد و بیره می گفت.  روز بعدش طی دو بار هواپیماهای خودی مقر منافقین را در جنوب شهر زرباطیه عراق بمباران کردند. خبر رسید بار اولش خوب نبوده اما بار دومش پرستوها گل کاشته اند. 28 خرداد حمله چلچراغ آغاز شد و بعد از 20 دقیقه اولین خطمان شکست. درست در میان ارتش و سپاه و حمله دشمن آغاز شد و دشمنی که در این دوره  توپی شلیک نکرده بود زمین و زمان را با هم می لرزاند. توپهای اتریشی بردشان 90 کیلومتر است و 40 کیلومتر را منور می آیند. شاید 10 توپ اتریشی با هم شلیک می کردند و ما با یک توپ اتریشی جواب می دادیم و اصلا آتشمان برابر نبود. من فقط با دیده بانها صحبت می کردم و با طرح تیر که چند گلوله و کدام نمره را بزنند. دیده بان می گفت هر میخ5  گلوله من به اردشیر در طرح تیر می گفتم هر میخ10 گلوله و اردشیر با تلفن به پای توپ می گفت هر میخ 50 گله بچو( به کردی می گفت) بچه ها تا صبح گلوله زدند و یکدم آرام ننشستند. خستگی از سر و روی همه هویدا بود. هاشمی خوابش گرفته بود و حقمراد که تنها فرزند ذکور یک خانواده 9 نفره هفت چشمه ایلامی بود می گفت خواهرانم گفته اند شلوغ شد فرار کن. با اینکه از شجاعت چیزی کم نداشت. بچه های خودمان عقب نشینی را شروع کرده بودند. خطهایمان یکی پس از دیگری می شکست. دیده بانها دیگر پیامی نمی دادند. خدایا نکند......

 

ادامه دارد.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:39 صبح دوشنبه 90/2/19

بنام خدا. سلام دوستان گرامی
بعد از آموزشی عمومی که هفتم اسفند 66 شروع شد و آموزش تخصصی مخابرات در اوایل اردیبهشت ماه 67 ما را به جبهه مهران بردند. چند نفر دانشجوی الکترونیک و مخابرات دانشگاه مشهد دو نفر دانشجوی متالوژی از مرکز انقلاب اسلامی تهران و من دانشجوی ریاضی- تحقیق در عملیات دانشگاه علم و صنعت! برای اولین بار بود که به جبهه می آمدیم. خورشید داشت غروب می کرد از  پل روی رودخانه کنجانچم که جنب ارتفاعات کله قندی بود گذشتیم. پاسداری که ما را به جبهه می برد گفت این کله قندی است. نام ارتفاعات را چند بار قبلا از رادیو و تلویزیون شنیده بودم چند دقیقه بعد مقابل قرار گاه تاکتیکی بعد از مهران بودیم. مهرانی در کار نبود بجز یک دیوار که طاق ضربی باعث نگهداریش شده بود واقعا چون یک دشت با خاک یکسان شده بود. مقایل قرارگاه منتظر بودیم. ترس حضور در حبهه برای اولین بار در چشم همه هویدا بود. یکی از بچه های الکترونیک که بسیار سفید رو و موهای بلوندی داشت،  بدجوری دمق بود و با کسی حرف نمی زد. چند لحظه بعد جوانی با ریش نسبتا کوتاه به کنار تویوتای حامل ما آمد و گفت کی بامن میا!! همه به هم نگاه می کردند باید یکی انتخاب می کرد یا انتخاب می شد. من ازش بدم نیامد دل به دریا زدم و گفتم من باد میام. گفت پتوهات را بردار و پیاده شو. خورشید غروب کرد و من از ماشین پیاده شدم و از بچه ها خداحافظی کردم. به من گفت شانس آوردی می برت توپخانه 105 میلیمتری! گفتم بقیه را کجا می برند گفت احتمالا خط یک 5 کیلومتری جلوتر!  باید از قرار گاه تا توپخانه که سه کیلومتری می شد راپیاده می رفتیم. در بین راه فهمیدم که اهل همدان است نامش حسین کندری بود تا کلاس 9 درس خوانده بود و سرباز 23 ماه خدمت و بخاطر وظیفه شناسی و خدمت خوب مسئول مخابرات توپخانه 105 بود. رشته ام را پرسید و گفت از ریاضی خوشش نیامده و نمره های خوبی نگرفته. شب شده بود که به مقر توپخانه رسیدیم. مرا به پیش فرمانده توپخانه برد.  نامش آقای قیاسی بود و فکر کنم اهل آبدانان بود و مرد خوبی به نظر می رسید اما حدودا 24 سال بیشتر نداشت. موهای قرمز و چشم های سبز چهرهای سینمایی به او بخشیده بود. چهار عدد توپ 105  میلیمتری در کنار  رود خانه کنجانچم و حدودا 8 سنگر که درهای آنان پشت به جبهه و رو به مهران و توپها  بود تا خط اول فاصله چندانی نداشتیم اما از تیر مستقیم یا خمپاره های دشمن خبری نیود و این آرامش همه را به دلشوره انداخته بود. سنگر ما تمام دیوارهایش را  پتو زده بودند حتی سقف را . می گفتند این باعث می شود که از گزند رتیلها که از بالا روی سرمان می افتند در امان باشیم. هوا دم کرده بود. از ساکم مجله فیلم را بیرون آوردم زیرا هنوز برق روشن بود و مقداری خواندم که قیاسی وارد شد و مجله را گرفت بعد دیدم جلد آن را پاره کرده و پوستر فیلم خسرو سینایی را که عکس خانم سهلا میر بختیار بود را در آورده و به دیوار سنگر چسبانده. برای منی که مجله فیلم را صحافی می کردم و از شماره یک تا 100 را هنوز دارم خیلی غیرمنتظره بود. اما آنان مجله را مثل روزنامه نگاه می کردند. ساعت 10 خاموشی بود و همه پشه بند داشتند و من از هجوم پشه های رودخانه دو تا پتو بروی خویش انداخته بودم و باز نیش می زدند. تا صبح نخوابیدم و صورتم قرمز شده بود چون عادت ندارم سرم را زیر پتو ببرم... ادامه دارد اگر وقت کنم. یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:19 صبح شنبه 90/2/10

بنام خدا
سلام دوستان. سال نو مبارک. بخاطر این که دبیر اجرایی سیمنار ششم جبر خطی را قبول کرده‌ام خیلی سرم شلوغ است و اگر نمی نویسم طبیعی است. بالاخره دیروز بعد از کلی گرفتاری و شش ساعت کلاس به دیدار این فیلم اضغر فرهادی رفتم. آخرین باری که به سینما رفته بودم فیلم در باره الی همین کارگردان بود. این نشان می دهد که من یک مقداری سختگیر شده ام. کسی که در نوجوانی و جوانی  هفته ای 7 بار به سینما می رفته حالا چند سالی یک بار به سینما می رود. به همین خاطر است که چزخ سینمای مملکت لنگ می زند.
بگذریم بریم سراغ فیلم از اسمش هم پیدا بود که قرار است نادر و سیمین طلاق بگیرند، علت طلاق هم این است که سیمین نمی تواند شرایط جامعه را تحمل کند و می‌خواهد دخترش را برداشته و بخارج برود و نادر اعتقاد دارد با این که شرابط مطلوب نیست باید ماند و جنگید. در این میان سرنوشت دخترشان است که دچار دگرگونی است. اصغر فرهادی مثل این است که دارد دوباره در باره الی را به نمایش می گذارد از جامعه‌ای حرف می زند که دروغ سراپای آن را فرا گرفته است. سیمین که از خانه می رود نادر کسی را ندارد که از پدر آلزایمریش پرستاری کند پس مجبور به استخدام یک نفر می شود یک خانم جوان و باردار که ازسر نیاز و ناچاری مجبور به این کار شده است استخدام می شود، اما این خانم جوان که فردی مذهبی است در تر و خشک کردن این پیر مرد آلزایمری دچار مشکلات شرعی می گردد و در عین حال باید به پزشک معالج خویش سر بزند و برای اینکه پیر مرد از خانه بیرون نرود او را به تخت می بندد و از خانه می رود، نادر به خانه می آید و حال نزار پدر خویش را می بیند و کوتاهی زن را، او را از خانه اخراج می کند و در این میان تهمت برداشتن پول به میان می آید و او مجبور می شود در بین یک مشاجره  زن را هل دهد و این باعث می شود که از پله‌ها بیفتد و بچه اش سقط شود و فاجعه آغاز گردد این فاجعه همان فاجعه غرق شدن الی را در فیلم قبلی‌اش بیاد می آورد. کار به شکایت و قاضی می رسد، خانواده خانم جوان سعی در گرفتن دیه دارند و مرد سعی در تبرئه خویش! مرد با این که می داند خانم جوان حامله است سعی در انکار آن برای عدم پرداخت دیه را دارد و زن ابرام که او می دانسته. دختر خانه که تا کنون از پدرش دروغ ندیده می فهمدکه پدرش دارد دروغ می گوید و پدر علت دروغ خویش را وضعیت نامشخص دختر خویش می گوید و در این میان دختر نیز یاد می گیرد که به قاضی دروغ  بگوید. بعدا معلوم می شود که خانمی که بچه اش سقط شده روز قبل در خیابان تصادف کرده و علت سقط جنین نمی تواند عامل پرت شدن وی از پله‌ها  باشد و دروغ آن‌ها نیز آشکار می گردد. خلاصه قرار می شود که با پرداخت 15 میلیون تومان رضایت شاکی جلب شود. همه قرار ها گذاشته می شود و مرد دست روی نقطه حساسی می گذارد که خانم جوان قسم بخورد که علت سقط جنینش هل دادن مرد است و زن در یک دو راهی قرار می گیرد که نمی تواند به کلام خدا قسم بخورد و همه چیز بهم می ریزد. و شوهر زن در یک وضعیت بحرانی هم زنش را می زند و هم خودش را. سکانس پایان فیلم در دادگاه است وجود پیرهن سیاه نشان از در گذشت پیرمرد آلزایمری است و دخترشان باید انتخاب کند با مادر باشد و بخارج برود یا با پدر بماند. فرهادی نمی گوید که دختر چه انتخابی دارد فقط اشکهای اورا که حالا یکی از سرپرستانش را از دست می دهد نشان می دهد و دختر می گوید که انتخاب خویش را کرده است، کدام؟ کسی نمی داند راستش دیگر مهم نیست مهم این جامعه سراپا دروغ است که فرهادی بخوبی واقعیت آن را نشان داده است و آدم بعضی اوقات حق را به سیمین می دهد که باید از این همه دروغ فرار کرد. بازی‌های گرفته شده بسیار خوب هستند. خانم ساره بیات در نقش خانم جوان بخوبی از عهده نقشش بر می آید و شهاب حسینی بالاخره یک بازی تماشایی را از خویش به نمایش می گذارد. این فیلم اگرچه تلخ است اما یک آینه تمام قد از وصعیت یک جامعه‌ای را به تصویر می کشد که دروغ سراپای آن را فرا گرفته است و فروش خوب فیلم نشان می دهد که ایرانی‌ها به آینه علاقه دارند!!
یا حق    


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
44
:: بازدید دیروز ::
31
:: کل بازدیدها ::
359157

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::