سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 12:58 صبح سه شنبه 90/12/23

 

بنام خدای بزرگ
سلام دوستان خوبم. دکتر شریعتی می گوید عقل از تکرار بیزار است اما احساس عاشق تکرار است. در تابستان سال 90 با کلی دردسر توانستیم با کمک آقای دادگر همکلاسی گرانقدرم که مقیم مونیخ است  تعدادی همکلاسی‌های دوره کارشناسی دانشگاه علم و صنعت را در تهران دانشگاه علم و صنعت دور هم جمع کنیم که شرح واقعش را قبلا برایتان نوشتم. مدتی بود که دلم می خواست دیپلمه های ریاضی و فیزیک  سال 63 دبیرستان امام علی شهرستان اراک را در جایی دور هم جمع کنم. تازه فهمیدم از بعضی‌ها کوچکترین اطلاعی ندارم. خلاصه تا کنون تلفن 15 یا 16 نفر از دوستان همکلاسی را پیدا کرده‌ام و پیامکی و دعوتی که ساعت 16 روز جمعه همین هفته در آموزشگاه پارسیان که مالکش یکی از همان بچه هاست دور هم جمع شویم. خیلی دلم می خواست در دبیرستان امام علی این گردهمایی صورت گیرد اما تخریب ساختمان قدیمی مدرسه مثل این است که تمام خاطراتمان نیز با این تخریب از بین برده اند. گفتیم شاید کلی هم دونده  ‌گری دادشته باشد هماهنگی با آموزش و پرورش و احتمالا اماکن و ... مجبورم کرد که از مدیر محترم آموزشگاه پارسیان واقع در انتهای خیابان ملک اراک بخواهم که یک چند ساعتی احتمالا مزاحم آموزشگاهش بشویم. نمی دانم چند نفر از این دیپلمه ها این مطالب را می خوانند اما امیدوارم که توانسته باشم همه را دعوت کرده باشم. احساس عجیبی دارم دیدار بعد از 27 سال!! یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:43 صبح سه شنبه 90/12/2

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. روزها به سرعت در حال گذر هستند و احساس می کنم شده‌ام یکی از شخصیت‌های داستان صد سال تنهایی مارکز و به همان سرعتی که وقایع دارد در آن داستان می گذارد برای من هم چنین است. احساس می کنم زندگی‌ام مثل پائیز مسکو شده است. حداقل سرعتش آنچنان است. آنقدر سرعت گذار پائیز در این شهر بالاست که انسان می تواند زرد شدن درختان را مثل یک دور تند ببیند و احساس کند. سال آخری که در ادامه تحصیل در آن شهر بودیم تازه یک دوربین دیجیتال خریده بودیم و من از همسرم  خواستم که هر روز در ساعت معینی به بالکن طبقه 16 برود و یک عکس از آبگیر کنار خوابگاه بگیرد. او که به عکاسی علاقه‌ای وافر دارد 16 عکس از سبز تا زردی و در نهایت برف از این پائیز گرفت که جزء یادگاران است و دیدن ان برایم خیلی لذت بخش است. سرعت گذر عمر بالا و نتیجه برایم دلچسب نیست. در این دو هفته مطالب علمی که دانشجویانم بدست آورده اند رضایتم را جلب نکرده و از دستشان دلخورم. یکی از همکاران اعتقاد دارد که نباید صورت مسئله ناب را به دانشجوی کارشناسی ارشد داد زیرا آن‌ها خوب کار نمی کنند و صورت مسئله را می سوزانند. من  تاکنون به این حرف اعتقادی نداشتم ولی فکر کنم حق با ایشان است.

 مقدار کمی از خاطرات جنگ مانده. داشتیم به طرف سفید کوه که آزاد شده بود حرکت می کردیم که ناگهان گلوله‌ای توپ در بین بچه‌ها فرود آمد و همه ناخودآگاه ار ترس جان دراز کش شدند. حالا دیگر من نفر اول نبودم و نفر جلویی چنان با پوتنیش در حین دراز کش به صورتم نواخت که داشتم از حال می رفتم. احساس کردم تکه بزرگی ترکش به صورتم اصابت کرده است اما فقط پوتین بود. بچه‌ها کمک کردند تا بلند شوم. چند دقیقه‌ای حالم خوش نبود اما کم‌کم به خیر گذشت و از بچه‌ها نیز کسی ترکش نخورده بود.  اطلاع دادند که نیازی نیست به بالای تپه بیایید و ما به کنار امامزاده پیر محمد رسیدیم. از بچه‌های مینی کاتیوشا تشکر کردم گفتم گل کاشتید. همه خوشحال و سرمست این پیروزی که توانسته‌ایم گوشه‌ای از این مملکت را از شر متجاوزین پاک کنیم. دو نفر از عراقی‌ها اسیر شده بودند و من امیدوار بودم که خبری از حسین و دو نفر دیده بان داشته باشند که آن‌ها گفتند این سه نفر  از طرف عراقی‌ها به شدت تحت فشار هستند که اخبار و اطلاعات لشگر را لو بدهند گفتند فقط دارند کتک می خورند. بیچاره حسین! برای حسین فقط دعا کردم و طلب صبر. شب را در کنار امامزاده خوابیدیم البته خوابی در کار نبود، حال رضا منقلب و می ترسیدم تب بالایش کار دستمان بدهد.  فردا بعد از ظهر  برای تحویل خط یک از گروهان 2 عازم سفید کوه شدیم. نزدیک به 1.5 ساعت صعودمان طول کشید و نزدیکی‌های غروب بلندترین مکان یعنی قله را  که راه بسیار باریک و صعب العبوری داشت به دسته ما دادند. فرمانده دسته فردی بنام غلامی بود. سرباز 27 ماه خدمت بود. آدم گوشه گیری بود و فقط امر و نهی می کرد. در قله از تشنگی در حال مرگ بودم. هرچه در بین راه  به یکی از این کردها که قمقه‌ای پر از آب داشت التماس کردم که مقداری آب به من بدهد حتی به اندازه‌ی در قمقمه  با کمال تعجب قبول نکرد. بین راه تمام راه به علت درگیری شب قبل سیاه شده بود و مثل این‌که همه جا لاستیک آتش زده‌اند.  به قله که رسیدم. شهریار آنجا بود و از طرف تطبیق توپخانه در حال تماس با بچه‌ها بود. شهریار خیلی تحویلم گرفت. فهمید که تا کمر خیس هستم با بیسیم 12 کیلیویی! خوشبختانه ته دبه همراهش هنوز مقداری آب داشت اما با اینکه مثل آب حمام گرم بود ولی برایم از دلنشین ترین آب‌ها بود. شهریار در لحظه غروب رفت و گفت عراقی‌ها همین پایین هستند مواظب باشید! هوا داشت تاریک می شد. دشت غم گرفته مهران انتظار حمله ما را می کشید. گرد و غبار عجیبی تمام دشت را پوشانده بود. عراقی‌ها پیدا بودند. خیلی احتمال داشت که به تلافی این شکست حمله‌اشان را آغاز کنند، اما بخاطر فرو رفتگی دشت مهران حداقل باید 500 متر بیشتر صعود می کردند. این تنها دلگرمی من بود.  هوا تاریک شد و خنکی هوا روبه افزایش غلامی پست ها را تقسیم کرد و برای من نیز یک ساعت پست از ساعت 12 تا یک گذاشت. من اعتراض کردم که طبق قانون مخابراتی که پست ندارد چون همیشه سر پست است و او قبول نکرد. همه سه شبی بود نخوابیده بدیم. گاهگداری چراغ ماشین‌های عراقی ها در دشت روشن  می شد. کاملا در دید بودند اما آن‌ها  نیز پی برده بودند که توپی شلیک نخواهد کرد. به همین خاطر خیلی احتیاط نمی کردند.
ادامه دارد 


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:36 عصر پنج شنبه 90/11/13

بنام خدا
نیمسال جدید از شنبه آغاز می شود. در این بین ترمی نه مسافرتی رفتم و نه کار درست و حسابی انجام دادم. فقط دو مقاله از دانشجویانم را به انگلیسی برگرداندم و تازه متوجه شدم که مطلبی که یکی از آن ها نوشته آنقدر ضعیف است که بدرد کنفرانس هم نمی خورد. خیلی دو سه روزی است که از دست خودم دلخورم کمتر به پیاده روی می روم. تلفن ها برای گرفتن نمره از خیلی ها داشتم و باز این اخلاق بد ما ایرانی ها دست از سرم بر نمی دارد. همه دانشجویان در حال مشروطی هستند و همه هم دست از نمره گدایی بر نمی دارند. کاری نمی توان کرد باید ساخت تا شاید وقتی دیگر ایرانی ها خودشان را اصلاح کنند. خدا را شکر که مقداری باران آمد. فکر کنم که اراک با این وضع بی بارانی در حد 120 میلیمتر از سالهای کم باران خویش را سپری کند. مگر او خودش دستمان را بگیرد. فکر خشک شدن درختان و خشکسالی  اعصابم را بهم می زند.  می توانستم در این چند وقته بیشتر بنویسم اما نشد و نشد و نشد!!
ساعت حوالی 10 شب بود که عملیات شروع شد. از کنار بچه های ادوات گذشتیم. یک مینی کانیوشا و مقدار زیادی جعبه های مهمات تنها پشتیبانی کننده این عملیات بود. بچه های توپخانه گفتند که بعد از عقب نشینی توپها گراروانه نشده اند. ابتدا ما حرکت را آغاز کردیم. تمام افراد که از کردهای ایلامی بودند لباسهای نظامی خویش را در آورده بودند و تنها لباس خاکی یا نظامی من و کمک بیسیمم رضا  بود. به علت حمل بیسیم فقط دو عدد نارنجک تحویل گرفتم و آنها را به سر کمرم آویزان کردم که اگر درگیر مستقیم شدم پرتاپشان کنم.  من در جلو گروهان حرکت می کردم و رضا پشت سرم با بیسیمچی گروهان 3 هماهنگی کردیم و ما حرکت را زمانی آغاز کردیم که ماه طلوع کرده بود و زیر نور ماه کاملا در دید عراقی ها بودیم. به رضا کفتم اگر الان اسیر شویم من و تو را به عنوان فرمانده می گیرند و اینها با این لباس های کردیشان نبروهای مردمی هستند. حتی پاسداران رسمی نیز لباس محلی پوشیدند و چون کردی بود گشاد بود و راحتتر می توانستند تحرک داشته باشند. گاهگداری فرمانده گروهان به جلو می آمد و می گفت به جلو بروید. به تپه  ای رسیدیم که قرار بود بچه ها از کنار آن بگذرند و آن را دور بزنند و ما باید مواظب می بودیم که  آنها توسط عراقی ها قیچی نشوند به تپه مقابل رفتیم. صدای خوردن به هم دندانهای بعضی ها از ترس شنیده می شد. من هم ترس داشتم بخاطر این که اولین نفر بودم. اما مثل این که عراقی ها متوجه حضور ما نشدند تپه مقابل را فتح کردیم و مواظب که بچه های گروهان 3 بیایند. با اعلام یواش من به بیسیمچی گروها 3 حرکت آنها آغاز شد ما روی تپه مستقر و بچه ها تپه مقابل را گرفتند اما احتمالا بچه های اطلاعات عملیات خوب شناسایی نکرده بودند کسی روی این دو تپه نبود و عراقی ها خود را به بالای ارتفاع سفید کوه رسانده بودند. ما در دویست 300 متری  کوه بلند ایستادیم و گفتند فعلا سنگر بکنید و زمین چون سنگ خارا سفت بود. شانس آوردیم که سنگ های بزرگی آنجا بود رضا با اینکه از شدت تب می سوخت برای محافظت سنگر خوبی با سنگ درست کرد و آن را بزرگ درست کرد و بی حال افتاد دست به پشانی اش زدم بالای 40 درجه تب داشت. بچه های گروهان 3 به ابتدای سفید کوه رسیدند الله اکبر گویان حمله را آغاز کزدند. آرپی جی ها شروع به شلیک کردند. عراقی ها فهمیدند که غافلگیر شده اند. مینی کاتیوشا شروع به شلیک نمود و بعد از مدتی عراقی ها توپهایشان که در دشت مهران در انطرف ارتفاع  مستقر شده بود برای زدن مینی شروع به شلیک کردند و در گیری روی ارتفاع به اوج رسید. ما که در فسمت بالای تپه بودیم در معرض شلیک توپها. در هر ثانیه احساس می کردم ده توپ همزمان شلیک می کنند. ساعت ها گذشته بود و دشمن که از مزیت بالا بودن برخوردار بود با این که غافلگیر شده بود ارتفاع را پس نمی داد. بچه ها سانت به سانت بالا می رفتند. حرکت آمبولانس به سمت ارتفاع نشان از زخمی شدن تعدادی از بچه ها می داد. حسن اهل یکی از روستاهای نهاوند متاسفانه مورد هدف یک گلوله کالیبر 23 قرار گرفت و شهید شد. خیلی دوستش داشتم یک بار که با هم به مرخصی می رفتیم سر راه که پیاده شد خیلی اصرار کرد که به منزلشن بروم.   صبح شده بود و نشسته با تیمم نماز صبح را خواندم. سنگر خوبی داشتیم آنقدر صدای ترکش شنیده بودم که مثل حرکت  زنبور عادی شده بود. مینی کاتیوشا آنقدر شلیک کرده بود که سرخی لوله اش از روی تپه پیدا بود. نه شامی خورده بودم و نه صبحانه ای! از گرسنگی به ضعف افتاده بودم. نظری بیسیم زد که در پائین تپه مقداری آبمیوه هست بیایید ببرید. هیچکس حاضر به خطر کردن نشد و گرسنه ماندیم. ساعت11 عراقی ها ارتفاع را از دست دادند و بیسمچی گروهان 3 گفت رفتند و وقتی آنها مستقر شدند سانت به سانت آن را توپها زیر آتش گرفتند. ما نیز حرکت به سمت تپه را آغاز کردیم که هلیکوپتری سیاه رنگ از عراقی ها به ارتفاع حمله نمود و توسط یکی از سربازان با شلیک یک گلوله آرپی جی پره عقبش مورد هدف قرار گرفت. و سقوط کرد و خلبانش کشته شد  و ساعت خلبان را سربازی که ساقش کرده بود به غنیمت گرفت.   زیر لب گفتم و ما رمیت و اذ رمیت ولاکن الله و رما. بعد از سقوط هیلیکوپتر مثل آب سردی که روی عراقی ها ریخته باشند شلیک توپهایشان را انتها رساند و باز چه شیرین بود پیروزی!!
ادامه دارد.   


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:28 عصر دوشنبه 90/10/26

بنام خدا
دوستان گرامی سلام. ترم به انتها رسیده و دانشجویانم به شدت در حال خواندن و مرور مطالب هستند و این آخر ترمی از داشتن موبایل ذله می شوم. هر کس سعی می کند سفارشی کند. هر کس می خواهد به طریقی نمره بگیرد. این اخلاق ما ایرانی ها است شاید که حتی بعضی ها که خودشان نمره خویش را می گیرند هم سفارش می شوند. معلمی این نمره دادنش از همه چیزش سخت تر است. اینجا معلم باید قاضی شود و قضاوت کند که دانشجویش لیاقت قبولی دارد یانه! به همین خاطر آن هایی که به طریقی نمره قبولی نمی گیرند به شدت ممکن است از دستمان دلخور شوند. اما اگر بخواهیم از حداقل های موجود کوتاه بیاییم، بیسوادی مهندسان  یا دیگر دانشجویان دودش به چشم همه خواهد رفت. پس تا اطلاع ثانوی از دانشجویان گرانقدر درخواست می شود که برای نمره  زنگ نزنند که اعصابش را ندارم.
خاطرات جنگ را کمی می نویسم.

از آقای نرگسی خدا حافظی کردم. از دلداری دادنش از حسن خلقش خیلی خوشم آمد. مثل این می ماند که تیمساری سربازی را تحویل بگیرد. خلاصه کلی روحیه گرفتم. از بچه های دانشجو امید حضرتی آشتیانی و حمید مسکرانی را دیدم. حال و احوالی کردیم و سراغ سایر دانشجویان را گرفتم. از اسارت حسین خیلی ناراحت بودم. ساعت 5 عصر که هوا خنک شده بود در بالای آبشار در پناه کوه جمعمان کردند و توضیحات لازم را راجع به عملیات شب دادند. دو گروهان از سه گروهان قرار شد امشب عمل کنند. گروهان یک که ما بودیم و گروهان 3  و گروهان 2 را به عنوان ذخیره گذاشتند در کنار چشمه بماند. یک روحانی در کاروان بود که لباس رزم پوشید فکر می کنم نامش هاشمی بود و اهل ملایر بود و از آن طلبه های دهن گرم بود. به او گفتم که شما خوب است نیایید، گفت دلم نمی آید. بچه های گروهان 3 همه از اهالی ملایرو نهاوند بودند و او نیز بخاطر همشهری بودن بیشتر با بچه های آن گروهان گرم می گرفت. ساعت 6 عصر فرمانده لشگر با یک عینک دودی از هیلیکوپتر پیاده شد و از فرمانده گردان ها آخرین اخبار را گرفت. و بعد هم سوار هیلیکوپترش شد و رفت چقدر دلم می خواست جای او باشم. قبلا یک بار با او سر زودتر فرار کردنش در حمله چهلچراغ دهن به دهن شده بودم. بخاطر اینکه در بین کو ها بودیم از طرف عراقی ها شلیکی به سمت هیلیکوپترش نشد. او قبل از رفتن از حاج آقا درخواست کرد که منبری برود و حاج آقا هم سعی کرد مقداری در باب شهادت برایمان سخن بگوید. وحشت مرگ در بعضی از چهره ها پیدا بود. از دانشجویان آقای هاشمی و آقای رئیسیان جزء بچه ّای تعاون بودند. هر دو جسه کوچکی داشند به آن ها گفتم اگر من مجروح شوم شما با این ضعف جسمانی چطور می توانید کمک کنید. آقای رئیسیان گفت من تیکه تیکه می کنمت و هر دفعه یک تیکه را به عقب می برم!. از این روحیه و طنزپدازی اش کیف می کردم. قرار شد ابتدا گروها ما عمل کند و در تپه ای که قبل از ارتفاع سفید کوه قرار داشت مسقر شود و مواظب باشد که بچه های گروهان 3 که بعد از ما می آیند توسط عراقی ها در پای تپه تک نخورند! ادامه دارد

¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:27 عصر یکشنبه 90/10/4

بنام خدا

ماه آذر بدون قطره‌ای باران به انتها رسید و باز دلشورگی خشکسالی لرزه بر دلم می اندازد. الهی برسان باران را  که تو بهترینی و تو بخشنده ترین! اگر به گناهان ماست که باران نمی آید که باید صد سال خشکسالی باشد تو قلم عفو بر این گناهان بکش و به بخشندگی ات بنگر که تو روزی رسانی. ما را کسی غیر از تو نیست یاری رسان به ضعف ما بنگر و قدرت خویش و برسان آن آرامبخش را.

 این ترم هم رفت و چقدر احساس خستگی آن بر دلم مانده است. خوشبختانه بعد از سه سال کار و جواب دادن جدی اینجانب با داور ژورنال جبر خطی و کار بردهای آن که معلوم شد آقای لافی از کشور ایرلند بوده است این مقاله پذیرش گرفت و خستگی این سه سال کلنجار رفتن بر تنم نماند و خوشحالم که در زمینه مقادیر ویژه معکوس ماتریس‌های نامنفی ما هم توانستیم مطلبی جدید اضافه نماییم. احساس خوبی بعد از پذیرش مقاله به انسان دست می دهد وصفش سخت است ولی یک حالتی مثل آب شدن قند در ته دل دارد. به خانم شرافت هم که در این کار اینجانب را یاری فرمودند تبریک می گویم.

این خاطرات جنگ هم دارد شماره آخرش را می گذارند. نوشتم که دشمن ارتفاعات مشرف به دشت پر از تپه ملک‌شاهی را تصرف کرده بود. باورش سخت بود که توانسته باشد این ارتفاعات صعب عبور را فتح کند که واقعا اتفاق افتاده بود. می دانستم بزودی راهی می شویم که بعد از چند روزی که صبحگاهها جدی تر شده بود به راه افتادیم به امام زاده پیر محمد رسیدیم فکر کنم حوالی 16 مرداد ماه بود و هوا خنک تر شده بود. نزدیک ظهر بود که رسیدیم. من به دنبال بچه های توپخانه و دوستان و آشنایان قدیم بودم که خبر دار شدم حسین کندری دوست بسیار خوبم در جریان افتادن ارتفاعات سفید کوه به دست دشمن با دو دیده بان آذری زبان یکراست به داخل عراقی ها رفته اند و اسیر شده اند. یاد جمله حسین افتادم که می گفت نظری آدم شهید شود ولی اسیر نشود. فکر کنم کمتر از دو هفته به پایان خدمتش مانده بود. خیلی سخت بود خیلی دلم برایش سوخت این آخری پسر عمویش که همبازی اش بود در بمباران همدان شهید شده بود و اصلا روحیه خوبی نداشت. دو دیده بان تبریزی نیز خیلی با صفا بودند و خیلی دوستشان داشتم. چند نفر از دانشجویان را دیدم مقداری خوراک لوبیا داشتند که تعارف کردند و نهار را مهمان شدیم. وسط ناهار بودیم که نظری صدایم کرد با تحکم و بلند که بیسیمت کجاست. من آن را روی تریلی بقل آرپی‌جی‌های بچه ها گذاشته بودم و به شوخی به نظری گفتم که دیدم سنگین است آن را در بین کوه‌ها رها کردم. او رفت و دو دقیقه بعد با سلیمان عزیزی وارد شد  که بیسیمت کجاست. من به آقای عزیزی گفتم پیش آرپی جی‌های بچه‌هاست روی تریلی! گفت بیاور ببینم با رضا به کنار تریلی رفتیم با بالای تریلی رفتم و بیسیم را برداشته به آقای عزیزی نشان دادم و گفتم اینم بیسیم! از تریلی که پیاده شدم آقای عزیزی گفت پفیوز تو چرا اینطور خدمت می کنی؟ گفتم حرف دهنتان را بفهمید، خو دتانید! گفت می زنم به توی گوشت! منم سرم را کج کردم گفتم بزن که نامرد چنان به توی گوشم زد که آتش از چشمانم در آمد تا آمدم مشتی نثارش کنم رضا دستانم را گرفت و مرا به گوشه ای برد و گفت علی جان شب عملیاتاست تو رو خدا..... آنقدر عصبانی بودم که حساب و کتاب نداشت مجبور شدم کوتاه بیایم. رضا راست می گفت شب عملیات و دلخوری شاید بر نگشتیم! خلاصه بخدا واگذار کردیم و گذشت. ساعت سه بعد از ظهر آقای نرگسی فرمانده گردان توپخانه را دیدم به گرمی تحویلم گرفت و صورتم را بوسید و گفت راست می گفتی قطعنامه قبول شد! تقاضای حلالیت کرد و گفت تو را بجد امام تو یکی امشب زیاد مواظب خودت باش! اگر تو طوریت شود من خودم را مقصر می دانم. گفتم آقای نرگسی پس توکلت کجا رفته!( جمله فیلم دیده بان حاتمی کیا)! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:2 عصر دوشنبه 90/9/7

بنام خدا
سلام دوستان گرامیم. هفته دهم کلاسها رو به اتمام است و من خسته از کار زیاد روزشماری رسیدن به پایان کلاس ها را دارم. چقدر دلم برای یک روز تعطیل تنگ شده! چند مدتی است که دارم خودم را امتحان می کنم که ببینم توان حفظ کردن شعر جدیدی را دارم یا نه. فرازهایی از شیخ سمعان منطق الطیر را حفظ کرده ام و قسمتهایی از شعر عقاب مرحوم ناتل خانلری و یکی قصیده از رهی را نیز نیت دارم به اثبات عدم پیریم بیفزایم اگرچه می دانم پیری رسیده است و با تمام وجود احساسش می کنم.

آری ایلام در معرض سقوط بود و شلیک بی امان کاتیوشاها در بلندترین کوه مشرف به شهر خبر هجوم و فشار دشمن برای تصرف شهر را داشت. فرمانده لشکر 84 خرم آباد کفن پوشیده بود و با دست همه را سمت جلو می خواند. 9 روز تمام بود که در مقابل فشار بی امان عراقی ها دوام آورده بود. مقر لشگر 11 در معرض سقوط قرار داشت و شانس قرار گرفتن در بین کوهها باعث شد که دشمن نتواند آنجا را بگیرد. یک پل بزرگ قبل از مقر لشگر قرار داشت و توسط ارتشیان پایه هایش به مقدار زیادی تی ان تی متصل شده بود و آماده انفجار. پل عظیمی بود و اگر منفجر می شد دشمن نمی توانست به هیچ عنوان به ایلام دست یابد، اما تا آنجا 15 کیلومتری راه بود و باز سازی آن هزینه خیلی زیادی را طلب می کرد. بالاخره هوانیروز به کمک آمد و یک روز 4 فروند هیلیکوپتر کبری به مدد ایلام آمدند. و از منطقه بانروشان شروع به شکار تانکها در دشت صالح آباد کردند و کاری کردند کارستان! من نمی دانستم این سلاح اینقدر کارایی دارد. 36 موشک با خودش می آورد و هر موشک می تواند تانکی را هدف قرار دهد. تقریبا تمام تانکهای عراقی را از صبح تا ظهر زدند و ارتش و سپاه در بعد از ظهر صالح آباد را از شر دشمنان آزاد کرد و عراقی ها ناامید از تصرف ایلام تا پشت مرز میمک به عقب رفتند و چه شیرین بود پیروزی!  خبرهای خوشی بعد از حمله دشمن به اسلام آباد به گوش رسید. تعدادی از ما آماده شده بودیم که سر خود به اسلام آباد برویم که گفتند لازم نیست و لشگر 27 حضرت رسول آنجا مسقر شده است و کار دشمن را یکسره کرده است.  کارمان شده بود در پادگان گپ و گفتگو با دوستان دانشجو. تا خبر آوردند دشمن از جبهه ارکواز حمله کرده و ارتفاع سفید کوه را فتح کرده. فکر کنم داشتیم به 7 یا 8 مرداد نزدیک می شدیم. فردا بخطمان کردند و از جبهه ارکواز به امام زاده پیرممد رفتیم برای آزادی سفید کوه. من در دسته 3 قرار داشتم و فرمانده دسته ام سرباز 27 ماه خدمتی به نام غلامی بود. رضا صفاپور تهرانی کمک بیسیم چی من بود و یک بیسیم اسلسان آمریکایی تحویل گرفتم. سلیمان عزیزی فردی خودخواه از فامیل خویش را به عنوان رئیس من معرفی کرد اتفاقا فامیلش نظری بود و تا کلاس پنج نیز بیشتر درس نخوانده بود اما از ان گیرها بود که نگو و نپرس و مرتب جلو دوستان دانشجویم مرا صدا می کرد و می گفت بیسیمت کو! که من هم نشان می دادم. جوان بودم و این امر و نهی ها را نمی تابیدم. مخصوصا از این آقای نظری!

ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:41 عصر چهارشنبه 90/8/18

بنام خدا

سلام دوستان خوب. سراغ ندارم در این چنین ایامی در اراک برف بر زمین بنشیند. قدیمی ترین تاریخی که بر یاد مانده است 1361 بود که من سه دبیرستان بودم و ساعت 10 و بیست دقیقه 22 آبان اولین برف بر زمین نشست.  ناخودگاه یاد شاملو و شعر زیبایش می افتم.

 برف نو! برف نو! سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام

خدا را صدهزار بار شاکرم که از درگاه لایتناهی اش برایمان برف و باران رحمت فرستاد و گوشه ای از ناراحتی هایمان را کاهش داد. الهی تویی که می بخشی به بندگانت ما بندگان ناسپاس را فراموش نکن و بر گناهان ما قلم عفو بکش. آمین!. مقدار کمی دیگر تا پایان جنگ مانده و امیداوارم در این چند وقته که دارم جنگ سال 67 را مرور می کنم برایتان نامانوس نباشد.

ماشاءالله زنگ زد و تلفنی گفت شما نعمت عبدالهی و شمس الدین هاشمی و نفر چهارم باید به نیروی پیاده اعزام شوید و همین حالا خودتان را به محمد فداکار معرفی نمایید. به احتمال زیاد شب قرار بود عملیات کنند و نیروی بیسمچی کم داشتند. از پیشنهاد ماشاءالله یکه خوردم. تمام کار بیسم تطبیق توپخانه را من انجام می دادم و حالا حاضر شده اند مرا به نیروی پیاده منتقل کنند. به بچه ها تصمیم ماشاءالله را اعلام کردم همه به طرز عجیبی مخالفت کردند. مکان جدید هم یک پادگانی بود در قسمت جنو ب غربی شهر ایلام. ماشینی تهیه کردیم و بار ناراحتی به سمت گردان پیاده راه افتادیم. هاشمی گفت من که اطاعت نمی کنم. من هم مبلغ 300 تومان به ماشاءالله برای تعمیر موتورش قرض داده بودم و یک چیزی در حد 200 تومان پول برایم بیشتر باقی نمانده بود و میدانستم ماشاءالله با این کار آن پول را به من برنخواهد گرداند. خلاصه مردد شدم که بروم یا نروم. نعمت مرد بسیار آقایی بود و گفت نظری از روی قرآنت استخاره کن. یک قرآن کوچک ترجمه مقابل مرحوم الهی قمشه ای که آقای محمد معصومی از دوستان دبیرستان هدیه داده بود همراه داشتم. قران را از کیفم بیرون آوردم و باز کردم سوره مبارکه اسراء آمد فکر کنم آیه 77 بود و در آن نوشته شده بود، ای موسی برو و نترس که تو بر همه ی آنان غلبه خواهی کرد! من این را به فال نیک گرفتم و گفتم من به نیروی پیاده می روم. نعمت هم قبول کرد ولی هاشمی و دوستش قبول نکردند و از همدیگر خداحافظی کردیم. مخصوصا که احتمالا شب عملیات بود و احتمال برنگشتن بسیار. خداحافظی تلخی بود و میدانستم که دیگر هاشمی را نخواهم دید. آنها رهسپار گردان توپخانه و احتمالا توبیخ و من و نعمت به سمت پادگان جدید. وقتی به پادگام رسیدیم دیدیم که نیروها دارند با آیفا به سمت بیرون می روند. حدس زدیم که دیر رسیدیم و بدون ما دارند به عملیات می روند به داخل پادگان رفتیم یک چند نفری مانده بودند. هوا داشت تاریک می شد و آن چند نفر شام مختصر خویش را با ما تقسیم کردند. ساعت 10 شب بچه های گردان برگشتند عملیاتی نکرده بودند من خودم را به فرمانده محمد فداکار معرفی کردم. او نیز مرا به گروهان 2 معرفی کرد و فرمانده گروهان آقای سلیمان عزیزی! نعمت هم به گروهان 3 منتقل شد. آقای فداکار احوال آن دو نفر دیگر را پرسید که گفتم آن ها به نیروی گردان توپخانه رفتند.  سلیمان عزیزی را نمی شناختم  اما محمد فداکار دیپلم داشت و از ناحیه دست مجروح و باند پیچی شده اما به کارش ادامه می داد. خوشبختانه آقای محمد زنجانی و چند نفر دیگر از دانشجویان نیز در چادرهای ادوات در کنار ما بودند و معمولا با فرمانده هماهنگ بودند که به خط نروند. فردایش محمد با دوربین 110 اش چند عکس را گرفت که احتمالا تنها عکس‌های من در جبهه اند من لباس‌هایم را شسته بودم و بدون لباس نظامی این عکس ها گرفته شد. محمد 23 سال است که قول داده نسخه ای از آن‌ها را بمن بدهد که هنوز عملی نشده! دشمن به منطقه بان روشان هجوم برده بود و مقرر لشکر 11 در معرض سقوط. لشکر 84 خرم آباد معروف به 84 شرمنده( چون می گفتند در تمام عملیات‌ها شکست خورده!) جلو آنها را گرفته بود  چند روزی بود که از هجوم آنها به ایلام جلو گیری می کرد و تعدادی از گردان‌های لشکر 11 نیز به آنها کمک می کردند. از خود شهر هم کاتیوشاهای ارتش که به سمت عراقی‌ها شلیک می کردند پیدا بود و می توان فهمید که ایلام در خطر سقوط بود!


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 6:53 عصر دوشنبه 90/8/9

بنام خدا
سلام دوستان. آری قطعنامه 598 پذیرفته شده بود و هنوز پیامی از امام در این باره شنیده نشده بود. باور نمی کردم که ایشان قبول کرده باشند. تقریبا یک هفته قبلش پیام بسیار مهمی از ایشان از رادیو پخش شد که یکی از جملاتش این بود.  امروز تردید در جنگ خیانت به رسول الله است، امروز ایران کربلاست،  حسینیان آماده باشید. این پیام خودش اتمام حجت با ملتی بود که بخوبی جنگ را پشتیبانی نمی کردند و با همه گرمی که داشت در دم سرد این مردم اثر نکرد و شوری برنیگیخت برای هجوم به جبهه‌ها! وقتی در مرخصی هم بودم اعزام به جبهه‌ها را که تلویزیون نشان می داد مثل قدیم نبود اقلا می توان گفت که تعداد افراد به زیادی قبل نبود. همه فکر می کردند بزودی جنگ تمام می شود و به خانه‌هایمان بر می گردیم اما اینطور نبود. فردا ساعت دو بعد از ظهر در چادر دو نفر از آذری زبانها جمع شدیم برای شنیدن اخبار. آنها خوب فارسی متوجه نمی شدند و از من خواستند خوب گوش کنم و برای آنها خبرها را تشریح نمایم. پیام بیسار مهم امام که اکثرش در باره حج بود شروع شد. خیلی متن زیبایی داشت و بالاخره در آخرهای پیام نظر امام در مورد قبولی قطعنامه اعلام شد. بدا به حال کسانی که در کنار این مسئله جهاد و شهادت نبودند. بدا به حال من که هنوز مانده ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سر کشیده‌ام. همه گریه می کردند. بالاخره نظر امام در این باره اعلام شد. البته نظر بعضی دیگر از مسئولین نیز پخش شد که یکی گفته بود جلو ضرر را هر وقت بگیری فایده است! حالا با این قدرت تانک‌های غربیان در دست عراق من که تردید جدی داشتم که صدام دوباره مثل چند سال قبلش به زیر همه چیز نزند. از آقای هاشمی پیام دیگری پخش شد که مردم به جبهه‌ها بطور جدی هجوم آورند که  بعد از قبولی قطعنامه  و فشار صدامیان و پیشروی تا 35 کیلومتری اهواز دوباره مردم برای دفاع از مملکت به جبهه‌ها حمله‌ور شدند. چند روزی گذشت. خیلی کثیف شده بودم و بدم نمی آمد به ایلام بروم و حمامی بگیرم و  تلفنی بزنم. حسین کندری 20 روزی بود به مرخصی رفته بود و گفتند فردا می آید. من نیز به همراه نعمت عبدالههی و شمس الدین هاشمی و دونفر دیگر از بچه‌های مخابرات که حالا کم نبودند  بعد از ظهر از ماشاءالله اجازه گرفته و نزدیک شب به پادگان ششدار رسیدیم. امید حضرتی آشتیانی و سعید محمدیان و حمید مسکرانی را دیدم و در چادر آن‌ها خوابیدم. فردا دیدم که عراقی‌ها از دو جبهه به سمت ایلام حمله ور شدند و نیت تصرف ایلام را داشتند. شهر ایوان در 60 کیلیومتری مرز و در شمال ایلام به تصرف آنها در آمده بود و با وجود تونل به راحتی نمی توانستند به سمت ایلام بیایند که تونل ارتباطی در اختیار ما بود و از جبهه بان روشان نیز شهر صالح آباد را تصرف کرده بودند! دهلران را نیز قبلش تصرف کرده بودند. تقریبا تمام راههای ورودی شهر بدست دشمن افتاده بود. فقط راه دره شهر باز بود و احتمالا امکانات باید از آنجامی رسید. مردم ایوان به سمت فرمانداری ایلام آمدند و با مشت‌های گره کرده تقاضای آرپی جی می کردند که با مسلح شدن آنها و یک حمله خوشبختانه عراق از این شهر عقب نشینی کرد و شب پیام نماینده ایلام که فکر کنم همین آقای قنبری نماینده فعلی است برای تشکر از مردم ایوان پخش شد. ما هم در پادگان بیکار نبودیم و مرتب مهمات بار می زدیم که آقای جوزی تلفن پادگان را گرفت و من را خواستد و گفتند که باید به نیروی پیاده اعزام شویم!
ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:9 عصر دوشنبه 90/7/18

بنام خدای بزرگ
سلام دوستان گرامی. اگرچه سال تحصیلی شروع شده و واقعا وقت نوشتن ندارم اما بخاطر اینکه خاطرات جنگ را شروع کرده ام نیت دارم که اقلا این یکی را به اتمام برسانم.
بعد از نماز صبح ما را برای بازیابی روحیه با پادگان ششدار ایلام بردند و بعد از یک روز با به حوالی امامزاده پیرممد آوردند. مقداری بروبچه‌های دانشجو را دیدم و دیداری تازه شد و روحیه گرفتیم. بعد از ظهر در حوالی امامزاده پیرممد در پناه یک کوه توپها را گذاشته بودند و ما یک 20 نفری می شدیم که در کنار توپهای 130 میلیمتری  مستقر شدیم. خوشحال بودم که توپها بدست عراقی‌ها نیفتاده است. نه سنگری داشتیم و نه جانپناهی در قسمتی از بالای کوه یک فرو رفتگی وجود داشت که آنجا مستقر شدیم. شهریار از بچه های دانشجو که کرمانشاهی بود را دیدم و خیلی  از صبح تا شب با هم بحث می کردیم. صدای بسیار دلنشینی داشت و بسیار بی ریا خدمت می کرد. بعد از نماز صبح می رفت و از پایین برای بچه ها آب می آورد، کاری که بچه ها به علت تنبلی خیلی سر آن چانه می زدند. هر روز صبح یک لیوان آب نمک درست می کرد و با آبلیموی زیادی می خورد و می گفت برای سلامتی لازم است. با شهریار سر این که بزودی قطعنامه 598 پذیرفته خواهد شد بحث داشتم و او مثل آقای نرگسی قبول نمی کرد که این کار نزدیک است. ماشاءالله تعداد زیادی از فک و فامیل‌های خویش را به توپخانه آورده بود و با آن همه نیرو همه سر رفتن به دیدگاه چانه می زدند و معمولا آقای پالیزبان که یک نیروی بسیجی ساده دل و با صفا بود می رفت. به علت این که تمام کارهای دیده بانی را در 20 روزه گذشته من انجام داده بودم کسی به من نمی گفت باید به دیدگاه بروی اگرچه من از کوهنوردی خوشم می آمد.  دیدگاه که چه عرض کنم باید حداقل ارتفاع 2000 متری سفیدکوه را بالا می رفت ما نیز کار ارتباط با بچه های توپخانه را داشتیم. تلفن صحرایی به پای توپها وصل نبود و گلوله گرفتن خودش حکایتی داشت و طرح تیر را باید با بیسم‌چی به پای توپ می بردیم. صدای توپ 130 خیلی از 105 قوی تر بود و با هر شلیک کلی خاک و سنگ از بالای کوه روی سر و وضعمان می ریخت. نه حمامی داشتیم و نه امکاناتی. شب شده بود که خبر آوردند که ایران قطعنامه 598 را پذیرفته است. به شهریار گفتم دیدی حدسم درست بود. 7 صبح فردا خودم را به چادری که آقای نرگسی داشت رساندم. شهریار و بقیه بچه ها برای شنیدن اخبار از رادیو جمع شده بودند. آقای هاشمی رفسنجانی گفت که ما بالاخره از پیش شرط خودمان که اول شروع کننده جنگ را معرفی کنند و بعد او را مجازات کنند  گذشتیم و قطعنامه 598 را پذیرفیم. دیگر چیزی نمی شنیدم مثل دیوانه ها سرگیجه گرفته بودم. صحنه تلخی برایم اتفاق افتاده بود. همه در سکوت وحشتناکی فرو رفته بودند. من به یاد جسد تکه تکه شده ابراهیم پسر عمویم افتادم به یاد تبعید شدن به دیدگاه توسط آقای نرگسی که جلوی روی من زانوی غم در بغل گرفته بود. به یک باره گریه بلندی سر دادم. آقای نرگسی شدیدا بغض کرده بود و به عنوان فرمانده خیلی بخودش فشار آورد که گریه نکند و به بهانه آب بیرون رفت و می دیدم که چشمانش خیس شده است. اصلا از دستش عصبانی نبودم. یک پاسدار جسور و لاغر اندام و مخلص به تمام معنا بود و واقعا فرماندهی برازنده‌اش بود. هیچوقت حتی زمانی که دوره تبعیدی دیدگاه را می گذراندم از دستش عصبانی نبودم. راضی بودم به رضای خدا. خیلی تلخ بود خیلی تلخ!! عراقی‌ها شب جشن گرفته بودند و از ساعت 9 تقریبا تا 9 و نیم فقط با گلوله های رسامشان به سمت آسمان روی اعصابمان راه می رفتند.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:16 عصر سه شنبه 90/6/29

بنام خدا

سلام دوستان عزیز. خاطرات جنگ دارد به بخشهای پایانی آن می رسد و البته در دوران بسیار سخت آن. 23 سال است که جنگ تمام شده است و اگر نبود دفترچه خاطرات آن دوران نمی توانستم این مطالب را بنویسم. به هر صورت نوشتن همین مطالب هم خیلی سخت است و تا کنون گوشه ای از اسرار مملکت شده است. اما چیزی که الان می توانم بگویم این است که واقعا دنیا به تمام معنا در مقابل کشور ما صف آرایی کرده بود که نمونه اش سقوط هواپیمای مسافربری ما در 12 تیر بدست نیروهای آمریکایی بود.  و البته نیروهای کیفی ما که کلیه عملیاتها را به انجام می رساندند اکثرا در دو عملیات بسیار سنگین کربلای 4 و 5 به شهادت رسیده بودند. به جد می گویم در آن دورانی که من در جبهه ها بودم یعنی در سال 66 و  67 آن معنویتی که قبلا بحثش بود خیلی رنگ باخته بود. خیلی از بچه ها نماز نمی خواندند. به همین خاطر مسئولیت پذیری از بین رفته بود. دوستی داشتم که دانشجوی دانشگاه آزاد بود و برای این جبهه آمده بود که کنکور سراسری از  سهمیه رزمندگان  پزشکی قبول شود و شب عملیات چهلچراغ که آماده باش 100 درصد بود و به احدالناسی مرخصی نمی دادند به بهانه کنکور با پرداخت 20000 تومان به یکی از  آنان که می توانستند مرخصی دهند،  19 روز تمام مرخصی گرفت و از عملیات گریخت و تا پایان جنگ هم دیگر خط مقدم نیامد. 20000 تومان آنروز پول کمی نیست وقتی کرایه اتوبوس ایلام تهران فقط 70 تومان بود! فکر نمی کنم این کرایه الان کمتر از 15000 تومان باشد یعنی بیشتر از  200 برابر شده حال اگر 20000 تومان را 200 برابر کنیم می فهمیم که پول قابل توجهی بوده است. به همین خاطر برای برگرداندن توپها از آقای یاری خواستم هر طور شده بچه ها را برگرداند زیرا کسی به فکر نبود. یک تراکتور و یک آیفا داشتیم و توپها در خاک نبودند خیلی سریع آنها را یدک کرده و در نزدیکی کوه لای نیزار ها مخفی کردیم و خوشبختانه عراقی ها با اینکه تا نزدیکی های آن پیشروی کردند آنها را ندیدند و شب با دو ماشین آنها را نجات دادیم.  ظهر تقریبا بالای ارتفاع سفید کوه بودیم و مطمئن بودیم که عراقی ها دیگر از کوهها بالا نمی آیند. دشت ملک شاهی پیدا بود و هوا خیلی خنک تر بود. ماشاءالله زودتر که فرار کرده بود برادرش را نیز فراری داده بود. من آنروز خیلی به او تندی کردم که چرا فرار می کنید. این همه بچه ها در مقابل تانک ها تیکه تیکه شدند.  او فقط می گفت نظری بخدا قسم 10 روز مرخصی تشویقی داری! که از آن دروغ‌های شاخدار بود. به آقای یحیی معاون آقای نرگسی رسیدیم، گفت به فکر جان پناه باشید ممکن است که سر و  کله میگ‌ها پیدا شود. از دستش عصبانی بودم زیرا اگر او بود اینقدر برای برگرداندن توپ‌ها حرص نمی خوردم. خیلی دلم می خواست دوباره به ملکشاهی بروم و تلفنی بزنم. مطمئن بودم دوباره خبر عقب نشینی ما از رادیو اعلام می شد و مادرم دوباره قشقرق راه می انداخت.  یکی از ماشین‌های گردان یاسوج رد شد چون من هم در دیدگاه با آن‌ها بودم مرا شناختند و تا 20 کیلومتری ارکواز ملک شاهی رساندند. به امام زاده پیر ممد که رسیدم آنقدر تشنه بودم که گفتم نگه دارد کمی از آن آب با صفا بخورم. خلاصه ساعت های 3 بعد از ظهر با یک وانت خودم را به ارکواز رساندم. این شهر کوچک و زیبا بهترین جای ایلام بود. مخابرات را یافتم. جوانی باعینک دودی در حال تلفن زدن بود. به مخابراتی گفتم برای اراک خط دارید که گفت یک خط فقط تهران. اول به منزل آقای کاشانی زنگ زدم که کسی نبود بعد منزل آقای میرافضل را گرفتم و تلفن اوستا مهدی را دادم و بهش گفتم زنگ بزند و بگوید حال من خوب است. آقای میرافضل احوال آقای زنجانی را پرسید که گفتم تنها دانشجوی خط من بودم و حالم خوب است.  آقای با عینک دودی دانشجوی مرکز تربیت معلم بود گفت در شاخ شمیران یک چشمش را از دست داده. عینکش را برداشت دیدم یک چشمش کاملا تخلیه است.  و وقتی فهمید من دانشجویم خیلی تحویلم گرفت و تعارف کردن که به منزلشن بروم و دوشی بگیرم. اما نمی دانم چرا تعارفش را رد کردم. به مرکز شهر که رسیدم یحیی را باز دیدم و او مرا و چند نفر دیگر را که به ارکواز آمده بودند برگرداند و راه 60 کیلومتر خاکی را به سمت خط حرکت نمودیم. شب شده بود که به امامزاده پیرممد رسیدیم. هیچ آب و غذایی نبود گفتند به داخل روستا برویم و شاید آنجا چیزی بیابیم. قهوه خانه روستا فقط چای داشت و چون ارتشی ها هم عقب نشینی کرده بودند و قهموه خانه حسابی شلوغ بود.  گفت یک لقمه نان هم نداریم. یک چایی خوردیم  و بنده خدا هر کار کردم پولش را نگرفت گفت شما دارید برای ما می جنگید. از این همه همتش آنقدر خوشحال شدم که بیخیال شکم خالی کنار آب امامزاده سرم را گذاشتم و در برگداندن توپها آقای یحیی مرا صدا نکرده بود تا نماز صبح راحت خوابیدم. (ادامه دارد)


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
32
:: بازدید دیروز ::
31
:: کل بازدیدها ::
359145

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::