سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یاد باد آن روزگاران


ساعت 12:38 صبح دوشنبه 91/12/28

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال 91 به انتها رسید. خوب یا بد رفت. وقتی حساب و کتاب می کنم سال خوبی برایم نبود. قبلا گفته بودم سالهایی که به یک ختم می شوند برایم نفیر مرگ را داشتند. در  روز معلم عمه صدیقه دار فانی را وداع کرد در خرداد ماه میلاد خواهر زاده‌ام  بعد از یک تصادف وحشتناک نتوانست دوام بیاورد و به دیار باقی شتافت. یک مدت بعد برادر آقای دکتر عرفی که تازه دکترای فلسفه علم از دانشگاه شریف گرفته بود دچار سکته شد و آنان را داغدار کرد. چند وقت بعد فرزند یکی از هم‌ولایتی‌های قره بنیادی در حمام دچار گاز‌گرفتگی شد و در عنفوان جوانی جوانمرگ شد. مادر باجناقم آقای ثامنی و مادر اولین شهید جنگ در اراک در اوایل مهر ماه از این جهان رخت بر بست. خاله مریم هنوز چهلمش نشده است. پدر آقای محمود ثابتی دوست و فامیل گرانقدرم  هفته پیش به رحمت ایزدی پیوست. مادر آقای دکتر پیغان هم به تازگی خانواده‌اش را داغدار کرده است  و امشب خبر آوردند که مادر زن برادر بزرگم از دنیا رفته است. عجیب بود این سال. سال چشمان خیس و اشکان خشک شده. سال مرگ میلاد سال عزا و ماتم!! خدایا سال دیگر را به عظمتت قسم سال دل خوش برای همه قرار بده. آمین


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:22 عصر دوشنبه 91/12/21

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال 91 هم دارد به انتها می رسد نمی دانم فرصت می شود که یادداشت دیگری بنویسم یا نه به هر صورت روزهای زندگیم با سرعت عجیبی در حال سپری هستند. حال زیاد خوشی ندارم مقالاتم به نتیجه‌های دلخواه نمی رسند. از دست خودم عصبانیم. و اما از  آخرین خاطرات جنگ!

روزهای مرخصی پیاپی سپری شد. روز 5 شنبه‌ای به بهشت زهرای اراک رفتم و ناگهان فهمیدم که مجید نوری دوست خوب دوران دبیرستانم در جزیره مجنون در کربلای 4 به شهادت رسیده است. مجید بسیار برایم عزیز بود. بچه پولدار بود، بچه خیابان ملک! اما از مرام و معرفت سرشار بود. یاد نوروز 60 افتادم که عکسی از آیت اله طالقانی را در پاکت نامه‌ای گذاشته بود و یک نامه با بسم‌الله خوشخط نوشته بود و هدیه داد و گفت پشت کارت تبریک چیزی ننوشته‌ام تا بتوانی از آن استفاده کنی. نمی دانم از کجا فهمیده بود که من از خانواده‌ای هستم که به نسبت سایرین در سطح پایین‌تری هستم. جسه ریزی داشت ولی برایم عزیز بود و درسش هم در سطح عالی بود و او بود که نمره اول کلاس در درس هندسه شد. نشستم و بر مزارش خیلی گریستم. او می توانست با آن توان بالای مغزی به درجات عالی برسد، اما حالا در زیر این تل خاک خوابیده است تا مملکت سرپا ایستد.  به مزار دیگری رسیدم. یکی از همسایگان قدیم که در بمباران اراک شهید شده بود. یک چرخ حمالی داشت و در بازار بار جابجا می کرد. من و غلامرضا وردی که در مرکز شهر آدامس فروشی می کردیم معمولا وقتی به او بار می خورد کمکش چرخش را هل می دادیم تا پیرمرد آنقدر برای گذران زندگی به دردسر نیفتد. او هم بعد از ظهر که پیاده بر می گشتیم ما را سوار گاری‌اش می کرد و گاهی ما او را سوار می کردیم و هل می دادیم تا از پا نیفتد. عیالوار بود و بسیار فقیر. 6 تا بچه قد و نیم قد داشت. ظهر‌های ماه رمضان نماز ظهر را در مسجد سلیمانیه می خواند و من وقتی گاهی در مسجد می دیدمش می گفت خیلی تشنه هستم روی سرم آب بریز و من می ریختم. او نیز رنج هستی را واقعا به فراموشی سپرده بود. جنگ قسمت‌هایی از خاطرات مرا با خود به زیر خاک برده بود. آن روز نشستم و سیر دل گریه کردم. بعد از 16 روز به ایلام و از آنجا به مقر لشگر رفتم. خودم را معرفی کردم و گفتند که بعد از آتش بس بچه‌ها به منطقه‌ای جلوتر از مقر لشگر یازده رفته آند برای  حراست و محافظت از لشگر! آدرس درست و حسابی ندادند و من فردا راه افتادم که خودم را به بچه ها برسانم از شهر صالح آباد هم گذشتم و به سمت جبهه میمک یک شش کیلومتری پیاده رفتم. به روستایی رسیدم که فقط چند جغد در ساختمان‌های نیمه تخریب شده  آن آشیانه کرده بودند و کسی نبود. ترس رسیدن به مرز و وارد خاک عراق شدن به جانم افتاده بود که توسط برادران ارتشی بازدشت شدم!! ادامه دارد


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 3:2 عصر سه شنبه 91/12/8

بنام خدا

دوستان خوبم سلام. نوشتن خاطرات جنگ باعث شد که یکی از دانشجویان و همسنگران آن زمان  دانشگاه مشهد بالاخره آن‌ها را بخواند و پیامی بدهد و احوالپرسی. شنیدن صدای دوستان آن دوران بسیار به دل می نشیند. دانشجوی همدانی داشتم و از او درخواست کردم که تلفن حسین کندری همسنگر دوران جنگ را بیابد.  گفتم که او اسیر شده است و از این طریق یعنی ستاد آزادگان باید بتوانید خبری برایم بیاورید. بعد از چند وقت ایشان تلفن منزلی را به من دادند. تماس گرفتم که دیدم به هدف زده‌ام منزل آقای حسین کندری دوست دوران جنگ! خودش منزل نبود و از خانمش موبایلش را گرفتم و زنگ زدم و بالاخره بعد از کلی آدرس دادن مرا به یاد آورد و عجب بود احوالش. بازنشسته شرکت نفت شده بود و کمی هم از بلاهایی که صدامیان وارد کرده بودند گفت. گفت که سعید خوشبخت و مرتضی ترک بعد از رفتن من به پیاده به جبهه سومار منتقل شده و آنجا شیمیایی شدند. گفت مرتضی یک لقمه شده! مرتضی ترک سرباز 18 ماه خدمت و قد بلند و بسیار تنومند بود. حالا در گوشه‌ای باید دوران سخت زندگی را تحمل کند و یا سعید خوشبخت با آن همه شور و شر که در گنبد به آن بلندی امام زاده سید حسن با ذغال یادگاری نوشته بود و همو بود  که در شب عملیات به تنهایی 700 گلوله را در توپ گلوله گذاری کرد تا عراقی‌ها نیایند حالا سهمش از زندگی افتادن به روی ویلچری و  کز کردن در گوشه آی است. ای تف به تو روزگار!

نیمه خواب بودم  که غلامی برای پست در ساعت 12 بیدارم کرد و گفت نظری مواظب باش نوبت پست توست. گیج خواب بودم و از طرفی می ترسیدم عراقی‌ها از کوه بالا بیایند و همه را به اسارت ببرند. نه دوربینی داشتم و نه چراغی روشن بود، فقط گاهگداری لامپ ماشینی در دوردستها روشن می شد و سپس خاموش! ماه بیرون آمده بود اگرچه ماه شب چهارده نبود اما برای من با ارزش ترین بود. یاد شعر زیبای شهریار: امشب ای ماه به درد دل من تسکینی         شاید ای ماه تو همدرد من مسکینی! فکر کنم از ساعت 12 و نیم تا 12 و 40 دقیقه در چرت بودم که یکباره از خواب پریدم و غلامی را صدا زدم. با هول ولایی گفت چیه ! چیه! گفتم من چرتم برده بود! تو که گفتی بیدار می مانی! اگر عراقی‌ها بیایند و همه را ببرند چه باید بکنیم! چیزی نگفت فقط گفت نترس ظاهرا خبری نیست. ساعت یک پست بعدی را بیدار کردم و خوابیدم. خواندن نماز صبح با شکم خالی  بر فراز قله سفید کوه عجب حالی دارد. خبری نبود ولی ماشین‌های عراقی‌ها گرد و خاک زیادی را بپا کرده بودند. با بیسم از پایین پرسیدم چه خبر است بچه‌های اطلاعات عملیات چیزی نگفته اند گفت خبرت می کنیم. ساعت حوالی 7 بود و خنک که گفتند به پایین بیایید. بعد از یکساعتی به پایین رسیدیم. گفتند عراقی ها دارند می روند صلح شده است. آری 29 مرداد 67 رسیده بود. آتش بس! در پایین همه حسابی پذیرایی شده بودند و کیک و ساندیس خورده بودند. ما در آن بالا آدم نبودیم که سهم کوچکی برای ما کنار نگذاشته بودند. ماشین آیفایی آوردند و گفتند به پادگان می رویم و بعد مرخصی تشویقی! آنقدر بلوز تنم سیاه و کثیف و بد بو بود که آن را در بین جاده رها کردم وبا زیر پیرهنی به پادگان رسیدم. دوشی گرفتم. سلیمان عزیزی برگه های مرخصی را تقسیم می کرد همه 12 روز! برای من 4 روز هم تو راهی نوشت یعنی 16 روز!  گفت چکی تو را زده ام ولی خدا وکیلی ناراحتم! با این 4 روز از دلم درآورد. با رضا حوالی ظهر به سمت ایلام حرکت کردیم. تب رضا از 40 بالا  زده بود. گفتم به باختران که برسیم می برمت دکتر! به میدن آزادی باختران که رسیدیم. غروب شده بود. یک ماشین سواری گفت تهران 100 تومن! رضا قید دکتر را زد و گفت از این مفت‌تر من نمی توانم به تهران بروم. رضا رفت و من هم  اتوبوسی که به سمت قم از طرف اراک می رفت را سوار شدم. نیم کیلیویی شیرینی خریدم و با مسافران خوردیم که دیگر شام هم نخواهیم. 2 نصف شب رسیدم. میدان امام پیاده شدم! سعید عشقبان با موتور مرا تا درب منزل پدری  رساند. گفت وقتی که مرخصی است شبها تا صبح در خیابان‌ها با موتور می چرخد و رزمندگان را می رساند تا آن ها پول کرایه ندهند. وجودش چقدر دلگرمی بود. زنگ در را که زدم همه بیرون زدند. گفتند ما فکر می کردیم که تو اسیر شده ای. چرا تلفن نزدی. گفتم که در این دوران تلفن کجا بود. فردا خودم را وزن کردم 60 کیلو شده بودم! باورم نمی شد. 23 کیلوگرم کاهش وزن!
ادامه دارد  


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 2:45 عصر دوشنبه 91/11/30

بنام خدا

سلام دوستان خوبم. چند وقتی است که از طرف گروه ریاضی مجبور به ارائه درس آموزش ریاضی شده‌ام. این اول بار نیست که درسی را خودم نگذرانده و مجبور به تدریس هستم. قبولش با اکراه بود اما بخاطر دانشجویان که باید فهرست واحدهای خویش را پر کنند مجبور به قبول آن شدم. عادت هم دارم تا می‌خواهم موضوعی را بخوانم شروع به جمع‌آوری مطلب کنم. در خیل کتاب‌هایی که داشتم کتاب خلاقیت ریاضی جرج پولیا را از همه بهتر یافتم که مرحوم دکتر پرویز شهریاری بخوبی آن را به فارسی برگدانده است و در فصلی آقای پولیا این ریاضیدان مجارستانی می گوید که معلم ریاضی باید چگونه باشد و چگونه مطالب ریاضی را بیان کند. آنهم مخصوصا برای دبیرستانی‌ها. من تجربه معلمی دبیرستان را زیاد ندارم اگرچه با آن بیگانه نیستم اما باید اذعان داشت که کار تدریس در دانشگاه و دبیرستان تفاوت‌های عمده‌ای دارند و پولیا تمام هم و غم خویش را بکار برده است تا از این مهم برآید. اما نکته‌ای که می خواهم بگویم این است که عشق به معلمی چاره ساز است. اگر کسی عاشق معلمی و تدریس نیست باید بداند که راهش را اشتباه آمده است و بهتر است شغل خویش را عوض کند. معلمی در این دوران که دیگر جای خود دارد که معلمین قدیمی با سن بالا برای گذران زندگی حاضر نیستند دست از کار بکشند و جای خود را به جوانان بسپارند و جوان‌ها که تعداشان بسیار زیاد است حتی با داشتن مدرک کارشناسی ارشد از این دبیرستان به آن دبیرستان سرگردانند. وقتی دانشجویی را لباس عافیت فارغ‌التحصیلی می پوشانیم برایمان سخت است که بیاید و گله داشته باشد از بیکاری! حالا که قرار است دانشجوی دکتری هم بگیریم دیگر باید خیلی برایمان سخت باشد که کسی را اینجا دکتر کنیم و ببینیم که برایش شغل معلمی وجود ندارد. امیدوارم که شرایط کار رو به بهبود باشد و مسئولین امر در فکر ایجاد شغل مناسب و آبرومند برای فارغ‌التحیلانمان باشد. اگر شغل زیاد شود هیچکس مجبور نیست شغلی را که به آن دلبستگی ندارد انتخاب کند و می رود سراغ علاقه‌اش و معلم ریاضی را عشق باید، عشق به تدریس و عشق به ریاضیات. یا حق  


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:2 صبح جمعه 91/11/20

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. نیمسال جدید بدون تعطیلی آغاز شد و ما ماندیم یک ترم خستگی که از تنمان در نرفت که نرفت. همواره رسیدن به سالگرد انقلاب برای هر ایرانی صدای ایران ایران ایران رگبار مسلسلهای رضا رویگری را به همراه دارد. یادم می آید پاییز 57 بود و من دوم راهنمایی و مدرسه محسنی در کنار رودخانه خشک شده شهر که آنموقع اینگونه نبود و زمستان ها واقعا رودخانه بود و پرآب! معلم ها اعتصاب کردند و یک ماهی که مدرسه آمدیم تعطیلات شروع شد. انقلاب اوج می گرفت و پیش می آمد و سینماهای شهر تعطیل! سینما فرهنگ که آنموقع سینما دنیا بود یک شعار را بجای پرده خویش گذاشته بود که برادر ارتشی چرا برادر کشی!  برادرم جعفر که چهار سالی از من بزرگتر بود هر روز به تظاهرات می رفت و آقام خدابیاورز و مادرم نگران! روزی او را در خیابان دستگیر کرده بودند و آنچنان کتکش زده بودند که تمام بدنش کبود بود و فقط به من نشان داد و قسم داد که به خانوداه چیزی نگویم. محرم به مدد انقلاب آمد و شعارهای مسجد خاتم الانبیاء فوتبال کار شاه تمام است خمینی امام است! آقای ذلکی پیشنماز مسجد در به حرکت درآوردن جماعت فقیر نشین فوتبال نقش مهمی را داشت و حتی نماز عید فطر را در تابستان آن زمان که خواند با آن همه مامور در حیاط مسجد گفت که علمای ما یکی یکی دارند شهید می شوند. من با آن قد کوتاه هوس شرکت در تظاهرات را داشتم و یک بار قبل از اربعین در خیابان حصار تا مسجد آقاضیاء الدین با تظاهرات همراه شدم.  از اربعین 57 آقام خدابیاورز هم با من و برادرم همراه شد و در تظاهراتی که محله فوتبال آغاز شد و به امامزاده و از آنجا به باغ ملی ختم شد شرکت کرد. دیگر به برادرم جعفر غر نمی زد که خودش نیز به صف انقلابیون پیوسته بود. گاهگداری خاطراتی از زمان دکتر مصدق تعریف می کرد که این جماعت هرهری مذهبند تا ظهر برای مصدق شعار می دادند و عصر علیه او! می ترسم آقای خمینی را تنها بگذارند! بعد از رفتن شاه روزی در باغ ملی مقرر گردیده بود که مجسمه شاه را پایین بیاورند! کسی در بالای مجسمه رفته بود و سیم بکسلی به گردن شاه و اسبش انداخته بود و با دست به سر شاه می زد و می گفت ......رو سگ پدرو! که گفتند خودش از ماموران ساواک بوده و برای به تله انداختن مردم چنین نمایشی بر پا شده! جماعت جمع و شعار می دادند وانتی قرار بود با این سیم بگسل مجسمه را به پایین بیاورد. با گاز دادن وانت سیم بکسل پاره شد و مجسمه تکان نخورد. آیت اله امامی خوانساری در گوشه باغ ملی از مردم خواست که به خانه هایشان بروند. گفت این ها خودشان این مجسمه را پایین می آورند. ناگهان تیراندازی شروع شد. علی اسکندری را در خیابان حصار زدند. یک میوه فروش را در سر بازاچه سهام سلطان!  از جاهای دیگر هم صدای تیر می آمد. چند نفر در باغ ملی شهید شدند تا بشود میدان شهداء.  بعد از نماز مغرب به خانه آمدم که دیدم مادرم سرکوچه نشسته است و گفت که نه آقات آمده و نه جعفر! برو خبری بیاور. برگشتم تا مسجد آمدم و باز بخانه. گریه های مادرم تمامی نداشت. ساعت 11 شب برادرم و سپس آقام رسیدند گفتند در گذر سوم بازار به منزل یکی رفته اند و منتظر ماندند تا اوضاع آرام شود و به خانه برگشتند. چند روز بعد یک روز صبح که به باغ ملی رفتم خبری از مجسمه نبود.  قرار بود امام بیاید و فرودگاه ها بسته! که از بازار تظاهرات کردیم و تا سر هپکو که آنموقع کنار شهر بود و بقیه بیابان.  رفتیم و شعار این بود:

 

راه را بر آیت اله بسته اند
قلب ما را زین سفر بشکسته آند.

در بالای ماشین کسی که بلندگو دستش بود آقای معتمدی معلم قرآن مسجدمان بود. صبح پنجشنبه که به حمام فرساد روبروی پارک امیر کبیر فعلی  رفته بودم ساعت 8 صبح دو مو تورسوار عکس امام را جلوی موتورشان زده بودند و دست می زدند. امام آمد. کار هر روزمان تظاهرات و شب گرفتن رادیو بی بی سی برای دانستن شلوغی شهرها یا تعداد شهداء. یک روز هم تظاهرات را به محله فوتبال ختم کردند و حسابی شلوغ بود. تمام فامیل هایمان از ده در تظاهرات شرکت کرده بودند. ناهار 20 یا 30 نفر مهمان داشتیم! تا 22 بهمن نماز مغرب را که در مسجد خاتم الانبیاء خواندیم اعلام شد انقلاب پیروز شده است.  یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:31 صبح سه شنبه 91/11/3

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. بزرگترین خاله‌ام یعنی خاله مریم دار فانی را وداع گفت. شوهرش مش خدارحم سال 1369 از دنیا رفته بود و واقعا مرد با صلابت و استواری بود. قد کوتاهی داشت اما بسیار با اقتدار. خاله نمی دانم متولد 1305 است یا 1308 به هر صورت بیشتر از 80 سال داشت. پریشب که برای آخرین دیدار به ملاقاتش رفته بودیم وقتی پرونده پزشکی اش را  را خانمم مطالعه کرد دید نوشته است 60  ساله! پسرش به طنز گفت می خواستم ناراحت نشود و سنش را به پرستاران کم گفتم! با یک عفونت ریه به کما رفته بود. خانم گفت احتمال برگشتش کم است. صبح علی الطلوع که صدای تلفن بلند شد نیکان گفت خاله مریم! و بقیه حرفش را خورد. آره راست می گفت خبر کوتاه بود او شب قبل دنیا را به بازماندگان واگذار کرد و رنج هستی را را به فراموشی و به نزد بابا بزرگ محمد علی و مادر بزرگ عالم خراج رفت. در فامیل که بحث می کردیم عمر طولانی طابفه مادری یعنی شمسی ضرب المثل شده است. زیرا خاله مریم 22 سال بعد از شوهرش زنده بوده است. خاله آسیه نیز چند سالی بعد از شوهرش دوران کهنسالی را می گذراند و مادرم 11 سالی است بعد از آقام خدا بیامرز در قید حیات است و دایی مهدی بعد از درگذشت همسرش چند سالی است که تجدید فراش کرده است.  حالا می گویم اولین شمسی رفت. هر سال عید که به دیدنش می رفتیم کرسی‌اش در روستای اسکان براه بود و نشستن در عصر روز اول عید در زیر آن از لذایذ فراموش ناشدنی‌ بود. آجیلش همواره کشمش تولید همان روستا را داشت و واقعا حال آدم را جا می آورد. بسیار مهربان بود و نظر لطفش به من بسیار. بچه های بسیار خوبی داشت و واقعا چیزی برایش کم نگذاشتند. نوشته بودم که سالهایی که به یک ختم می شوند همواره برایم طنین مرگ را دارند بعد از عمه‌ام ، میلاد پسر خواهرم و چندین نفر دیگر از دوستان و آشنایان قره بنیادی حالا خاله مریم هم رفت. خدا روحش را با فاطمه زهرا مشهور کند.  فردا چهارشنبه 4/11/91 مراسم تشیع و ختم در روستای اسکان است.


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:51 عصر چهارشنبه 91/10/13

بنام‌ خدا
سلام دوستان گرامی. نزدیک به 5 ماه به زمان انتخابات ریاست جمهوری باقی است و هنوز رسما کسی کاندیدای ریاست جمهوری نشده است. فکر می کنم الان دیگر باید این کار صورت بگیرد و بالاخره کاندیداها جلو بیایند و برنامه‌هایشان را ارائه دهند. بالاخره راه‌اندازی ستاد انتخابات در شهرستان‌ها که یک شبه امکان پذیر نیست. بسیار عجیب است! این فضا یک کلام، فضای انتخاباتی نیست! بماند که یک یک ماهی از این 5 ماه نیز به نوروز و حواشی آن می گذرد. اما تنها چیزی که می توانم بگویم این است که اگر قرار باشد با قدرت‌های جهان تعامل، مذاکره، یا برخورد داشته باشیم باید 50 میلیون را پای صندوق‌ها داشته باشیم. آیا با این فضا می شود؟!! یا حق  


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:34 صبح سه شنبه 91/9/7

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. سال‌های پیش در شهر اراک تئاتری در سینما شهرصنعتی بروی صحنه رفت بنام شاهد غضبان. کار آقای جلال ابوالمعصومی. من با دوست هنرمندم آقای کیومرث حقیقی که با بچه های گروه آشنا بود به دیدن این تئاتر رفتیم و الحق به دلم نشست. داستان شیخ صنعان بود و برای من تا انموقع چیزی ار داستان نخوانده بودم بسیار شیرین به طعم نظر آمد. بعد که منطق‌الطیر را خریدم مرتب به آن سر می زدم ومی‌خواندم و لذت می بردیم. حالا با جرات می گویم که عطار را خیلی دوست دارم. داستان شیخ صنعان منطق‌الطیر یکی از زیباترین و لطیف ترین داستان‌های این کتاب با ارزش است. داستان پیری‌ که بعد از 50 بار حج بجا آوردن خواب می بیند در روم بت را سجده می کند:
 بایدم رفت سوی روم زود
 تا شود تعبیر آن معلوم زود
 چهار صد مرد مرید معتبر
 همرهی کردند با وی در سفر
 می شدند از کعبه تا اقصای روم
 سیر می کردند سر تا پای روم
 از قضا را بود عالی منطری
 بر سر منظر نشسته دختری
 دختری ترسا و روحانی صفت
 بر سر روح‌الهش صد معرفت
 بر سپهر حسن در برج جمال
 آفتابی بود اما بی زوال
 هر که دل در زلف آن دلدار بست
 از خیال زلف او زنار بست...

دختر ترسا چو برقع برگرفت
بند بند شیخ آتش درگرفت
شد بکل از دست بر پای اوفتاد
جای آتش بود و بر جای اوفتاد....
 شیخ عاشق دختر ترسا می شودو... 400 بیت شعر است خیلی از آن را حفظ کرده‌ام اما هنوز کامل حفظ نشده‌ام. اما می خواستم بگویم که من فکر می کنم اولین درسی که عاشقی به انسان می دهد ایثار است. یعنی از خود گذشتن یعنی کس دیگری در زندگی برایت مهم باشد یعنی این منیت را زیر پا بگذاری و این برای شیخ اتفاق نیفتاده و او شاید به این امر مغرور است آخر در اوایل داستان عطار می گوید
هر که بیماری و سستی یافتی‌
از دم او تندرستی یافتی
خلق را فی الجمله در شادی و غم
مقتدایی بود در عالم علم...
شیخ در این سفر که به عاشقی منجر می شود همه‌ چیز را می دهد و تازه برایش لذت بخش هم هست. یاران از او می پرسند
آن یکی گفنتش که تسبیحت کجاست؟
کی شود کار تو بی تسبیح راست!
کفت تسبیحم بیفکندم ز دست
تا توانم در میان زنار بست
آن دگر گفتش پشیمانیت نیست
یک نفس درد مسلمانیت نیست؟
گفت من باشم پشیمان بیش از این
که چرا عاشق نبودم پیش از این...
شیخ شراب می نوشد و چون از او میخواهند قرآن آتش بزند انجام نمی دهد اما مجبور به قبولی دین عیسی می شود و برای کابین دختر مجبور به پرورش خوک می شود و از رسول(ص) روایت هست که مسلمانان به هیچ عنوان پرورش خوک نداشته باشند. شیخ این همه خواری را قبول می کند بخاطر عشق. اما در نهایت با خواب دیدن یکی از یاران رسول‌الله را شیخ عشقش الهی می شود و نجات می یابد و تازه دختر ترساست که عاشق می شود... حتما بخوانید لذت خواهید برد!
یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 1:55 صبح سه شنبه 91/6/28

بنام خدا

سلام دوستان خوبم. در دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه کرمان در سال 1371  استاد رامتین گلبانگ این شعر را از قیصر برایم نوشت و همان لحظه آنقدر اثر گذار بود که حفظ شدم و بارها آن را در کلاس یا جاهای دیگر خوانده ام. در مزار این مرد بزرگ نیز روی سنگ یادبود همین شعر را نوشته بودند. عید 91 به زیارتش رفتیم، گتوند دزفول.

خسته‌ام از این کویر این کویر کور و پیر
 این هبوط بی دلیل این سقوط ناگزیر
 ‌آسمان بی هدف بادهای بی طرف
 ابرهای سر به راه بیدهای سربه زیز
 ای هماره در نظر ای هنوز بی نظیر
 آیه آیه ات صریح سوره سوره‌ات فصیح
مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر 
 مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان
 مثل لحظه‌‌های وحی اجتناب ناپذیر
 ای مسافر غریب در دیار خویشتن
 با تو آشنا شدم با تو در همین مسیر
 از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی‌
 دیدمت ولی چه دور دیدمت ولی چه دیر
 این تویی در آن طرف پشت میله ها رها
 این منم در این طرف پشت میله ها اسیر
 دست خسته‌ی مرا مثل کودکی بگیر
 با خودت مرا ببر خسته‌ام از این کویر


 زنده یاد بزرگمرد گتوند قیصر امین پور


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

ساعت 7:6 عصر چهارشنبه 91/6/15

بنام خدا
سلام دوستان خوبم. تابستان شلوغی داشتم. اصلا نفهمیدم چگونه گذشت. دو هفته دیگر هم کلاس و درس و بحث و مدرسه. چند وقت پبش شعر زیبای دوره‌گرد را برایتان گذاشتم و بسیار آن شعر بر دلم نشست. دنبال شاعرش بودم که آقای فرشاد فیروزی از دانشجویان سالهای قبل برایم نوشت که شاعر این شعر شادروان رضا یعقوبی از اهالی رزن همدان است. و دانشجوی دانشگاه تربیت معلم آذربایجان (که فعلا به شهید مدنی تغییر نام داده است) بوده. خیلی احساس ناراحتی کردم از این که این شاعر همدرد ما بار سفر را بر بسته. آقای فیروزی یکی دیگر ار اشعار ایشان را برایم فرستاد. آن شعر این است:

می روم فصل غزل را تا کنم
 ساک را آماده فردا کنم
 بر شما ها نگذرد برما گذشت
 قصه مردی که رفت و برنگشت
 درد ها را ماست مالی می کنم
 می زنم سیگار و حالی میکنم
 بشنوید اینک من و این حال من
 این سکوت این آخرین آواز من
 ما گم یک جاده پر مه شدیم
 کو خداوندی ما ،ما له شدیم
 بعد عمری باغ ما یک غنچه داد
 باغبان دید به رویش پا نهاد
 بچه بودم گریه ام از دل نبود
 زیستن تا اینقدر مشکل نبود
 خواب بودم گردنم را مار زد
 پشت پلکم عنکبوتی تار زد
 خواب دیدم زندگی جز سایه نیست
 هیچ کس با هیچ کس همسایه نیست"

چه حیف شد می توانست با این ذوق قریحه خدادادی به قله‌های شگرفی دست یابد. اما سهم او از زندگی کم بوده ولی با این دو شعر برای من ماندگار شد.
یا حق


¤ نویسنده: علی محمد نظری

نوشته های دیگران ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
6
:: بازدید دیروز ::
49
:: کل بازدیدها ::
359168

:: درباره من ::

یاد باد آن روزگاران

علی محمد نظری
من اگر وقت داشتم بیشتر می نوشتم. اینجا حدیث نفس است. نوشتن در باره خویشتن است و شاید در باره دنیایی که در آن بسر می بریم.

:: لینک به وبلاگ ::

یاد باد آن روزگاران

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

آتش، قیصر امین پور . آملا عباس، قره بنیاد . اعراف . امام حسین (ع)، محرم، آیه اله بروجردی . اولین روز دبستان . بابا شهباز . بلاگفا. دفتر ایام . پرویز شهریاری . حج، عید قربان . حضرت ابوالفضل، نوحه سرایی . حضرت داود (ع) . حمید مصدق، سیب . دماوند . دماوند، راسوند، سفیدخانی . دماوند، کوهنوردی . دوره گرد . دیوار کعبه . ربنای شجریان . رسمی قطعی . رمی جمرات. بلعام بن باعور، . رمی جمره- ابراهیم خلیل الله . روستای سیدون . سرمین منی، مشعر، عزفات، حج . سیل، روستای سیدون . شهید ابراهیم نظری، ابراهیم همت، ابراهیم حاتمی کیا . شیخ اصلاحات، میرحسین، انتخابات 22 خرداد . شیخ صنعان . عاشقی، نماز شب . عشق پیری . عمره مفرده . عید رمضان . کتاب قانون، پرویز پرستویی مازیار میری . گوزن ها، مسعود کیمیایی . گوسفند سرا. دماوند . لجور . ماه رجب، . محمد رضا مجیدی . نوروز . هوشنگ ابتهاج . یزد، شیرکوه، دکتر محمد مشتاقیون .

:: آرشیو ::

گل های مکزیک
نقد فیلم
سیاسی
مذهبی
شعر
شخصیت ها
خاطرات
داستان
اجتماعی
سفرنامه
آبان 90
مهر 90
شهریور 90
مرداد 90
تیر 90
اردیبهشت 90
اسفند 89
دی 89
آذر 89
آبان 89
آذر 84
آذر 90
دی 90
اسفند 90
بهمن 90
فروردین 91
اردیبهشت 91
خرداد 91
تیر 91
شهریور 91
مرداد 91
دی 91
آذر 91
بهمن 91
اسفند 91
فروردین 92
خرداد 92
تیر 92
مرداد 92
شهریور 92
مهر 92
آبان 92
آذر 92
بهمن 92
اسفند 92
فروردین 93
خرداد 93
اردیبهشت 93
تیر 93
مرداد 93
مهر 93
دی 93
اردیبهشت 94
اسفند 93
خرداد 94
شهریور 94
دی 94
بهمن 94
خرداد 95
اسفند 94
تیر 95
مرداد 95

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

.: شهر عشق :.
بوی سیب BOUYE SIB
انا مجنون الحسین
گزیده ای از تاریخ تمدن جهان باستان (ایران، مصر‍، یونان
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
مکتوب دکتر مهاجرانی
یاداشت های یک دانشجوی ریاضی
حاج علیرضا
سهیل
حیاط خلوت
بانو با سگ ملوس(فرشته توانگر)
صد سال تنهایی(هنگامه حیدری)
یادداشت های یک دانشجوی ریاضی(محسن بیات)
پردیس( حسین باقری)
دستنوشته های بانو

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::